|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
my rating |
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
||||||
---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|
0763625973
| 9780763625979
| 0763625973
| 4.49
| 3,202
| Sep 28, 2004
| Feb 03, 2005
|
it was amazing
|
هر کتابی که پیرامون سوگواری میخونم یاد روانپزشک سوئیسی یعنی الیزابت کوبلر راس میافتم. اون پنج مرحلهی متداول غم و اندوه را توصیف کرده بود که شامل
هر کتابی که پیرامون سوگواری میخونم یاد روانپزشک سوئیسی یعنی الیزابت کوبلر راس میافتم. اون پنج مرحلهی متداول غم و اندوه را توصیف کرده بود که شامل مراحل زیرن: انکار (Denial) خشم (Anger) معامله (Bargaining) افسردگی (Depression) پذیرش (Acceptance) و همیشه دوست دارم که در انتها، اون شخصیت چه خیالی و چه واقعی به پذیرش برسه :) تو این کتاب هم با از دست دادن مواجهیم. پدری که سوگوار پسرشه و در نبودش چطور میتونه با این مرگ مواجه بشه. جملات و تصویرپردازیها زلالن و در عین سادگی توصیف میکنن. ده دقیقه هم خوندنش وقت نمیبره و متن روانی داره. از آرزوی عزیزم ممنونم که باعث شد بخونمش و به آثار محبوبم اضافه شه. ...more |
Notes are private!
|
1
|
Jun 16, 2024
|
Jun 16, 2024
|
Jun 15, 2024
|
Hardcover
| |||||||||||||||
9789643058968
| 9643058964
| 4.15
| 62,402
| Nov 14, 1913
| 2017
|
it was amazing
|
تو این ریویو از هر دری حرف میزنم. هر آنچه که در مواجهه با پروست تجربه کردم رو سعی میکنم در اختیارتون قرار بدم (بعضی از حرفام، اطلاعاتی رو بهتون اضافه
تو این ریویو از هر دری حرف میزنم. هر آنچه که در مواجهه با پروست تجربه کردم رو سعی میکنم در اختیارتون قرار بدم (بعضی از حرفام، اطلاعاتی رو بهتون اضافه نمیکنه و صرفا دلی محسوب میشه). بدون شک، دستم به کم نمیره. صد روز از زندگیم وقف همین جلد شد. بیانصافی میدونم اگر فقط به ده خط ناقابل اکتفا کنم. پس، پیش به سوی دلنشینترین تجربهای که از ادبیات داشتم (میدونم خیلی طولانیه اما اگه میخونین، همون عنوانهایی رو که نیاز دارین چک کنین. چون این ریویو فقط یه معرفی خشک و خالی نیست و با تجربهی زیستیم درهم آمیخته شده). چطور با پروست مواجه شدم و چرا شروع به خوندنش کردم؟ در واقع، همه چیز از کتابخونهی بوکبلاگر محبوبم شروع شد (بله، من دیدگاه منفیای نسبت به این جماعت ندارم و واقفم که آدم حسابی در هر زمینهای پیدا میشه). یکی از تفریحات سالم اون دورهم این بود که به پستهاش زل میزدم و وقتی تو غمگینترین حالت زندگیم بودم، کتابهایی که داشت رو مرور میکردم. گاهی چشمام رو میبستم و از اینکه انقدر عناوین جذابی رو هم داره و هم میخونه، به وجد میاومدم. در مخیلهم نمیگنجید که بتونم روزی اون کتابها رو بخرم. فقط با فکر اینکه کسی اونها رو داره و خوب هم میخونه، آروم میشدم. تو اون کتابخونهی وسوسهبرانگیزش، مجموعهی در جستجو خیلی عزیزتر از بقیه برام بود. جوری که بارها ازش شنیده بودم، قلبم رو به لرزه درمیآورد. همیشه پس ذهنم بود که تو سالیان خیلی دور (دوران بازنشستگی)، به دل این قلم بزنم و تجربهش کنم. چون برام قلهای بود که با دانش کمم نمیتونستم به این زودیا بهش دسترسی پیدا کنم. یه بار که پول تو جیبیهام به قدر کافی جمع شدن، اقدام به خریدنش کردم. پک رو با بدن نحیفم حمل کردم و تا چند روز فقط تک به تک جلدها رو با حال عجیبی نگاه میکردم. انگار تو اون سن تونسته بودم یکی از آرزوهام رو برآورده کنم. تا رسید به وقتی که نیلوفر میخواست خوندن این لعبت رو شروع کنه. بهم پیشنهاد داد و اول رد کردم. چون در حد و اندازهای خودم رو نمیدیدم که بتونم از پس خوندنش بربیام. اما رفیق بیبدیلم بهم قوت قلب داد و اعتماد به نفس نداشتهم رو ترمیم کرد. دروغ چرا، با تمام وجودم میخواستم بخونمش. یاد قول و قراری که ابتدای سال با خودم کردم افتادم و با وجود کتابهایی که موازی پیش میبردم، نظرم رو تغییر دادم و پذیرای زیباترین نویسنده و نوشتار زندگیم شدم. آیا شرایط خوندنش رو داشتم؟ به هیچ وجه. پس چرا شروعش کردم؟ چون این آخرین سال (استعاری) زندگیم بود و نمیخواستم که پروست نخونده از دنیا برم. با هم قرار گذاشتیم که عجلهای برای این پروسه نداشته باشیم. حتی شده روزی ۲ صفحه بخونیم ولی هر روز ازش بنویسیم و حرف بزنیم. با آرامش بتونیم ارجاعات رو سرچ کنیم و خوانش رو به ماراتن تبدیل نکنیم. چون این قلم و این مرد دوستداشتنی رو نمیشه با سرعت پیش برد و باید آهسته و پیوسته خوند، همونطور که مارسل عزیز هم میگفت عجله نکنید. و من با دلهره، مجموعهای رو شروع کردم که تو یکی از دردانگیزترین روزهای زندگیم به دادم رسید و لذتی رو به وجودم بخشید که توصیفناپذیره. روز اول خوانش شروعش هم دست کمی از حالم نداشت ولی به نیلوفر چیزی نگفتم. شخصیت اصلی (که مارسل صداش میکنم) تو حالی میون خواب و بیداری به سر میبره. در جستجو و کشف زمان و موقعیت مکانیش هست. گرمای تن زنی رو که تو خواب چشیده، در واقعیت هم حس میکنه. اما کمکم پی میبره که زیبایی پر زده و رفته. از زمانی به زمان دیگه میپره. ذهن بیمارش در تقلای یافتنه اما یارای این رو داره که بفهمه روزش با شب چه فرقی میکنه؟ در سال اخیر سعی کردم که عواطف و احوالاتم رو در امتیازدهی دخیل ندونم. اما همین شروع، من رو به واسطهی رنجی که میکشیدم و به دور از درد راوی نبود، حسابی دگرگون کرد. ایدهای نداشتم که راوی چه چیزهایی رو میخواد به یاد بیاره. چقدر در این امر موفقه یا شکست میخوره. فقط میدونستم که آغاز این قلم، مصادف شد با تمنای من برای زنده کردن خاطرات و روزهایی که در جایی ثبتشون نکرده بودم. این همزمانی، باعث ارتباط و پیوند عمیقی شد که بعدها بهبود پیدا کردم. انگار مارسل نازنینم نه تنها به یاد میآورد، بلکه کمکم میکرد تا با یادآوری هر آنچه گذشت بتونم از پس روزهای تیره و تارم بربیام... خوانندهی موردنظر کیکه یا واگعیه؟ مسئله این است. قبل از هر چیزی، باید تکلیف خواننده مشخص شه که در کدوم دسته قرار میگیره. پس جواب دادن به کِی و چطور خوندن، فقط و فقط به خودتون وابستهست. برای این امر، به نقل قول قشنگی اشاره میکنم تا کمی دستتون بیاد در کدوم سمت ماجرایین و اصلا این مجموعه با روحیهتون سازگاره یا نه. To a superficial reader of Proust’s work—rather a contradiction in terms since a superficial reader will get so bored, so engulfed in his own yawns, that he will never finish the book—to an inexperienced reader, let us say, it might seem that one of the narrator's main concerns is to explore the ramifications and alliances which link together various houses of the nobility, and that he finds a strange delight when he discovers that a person whom he has been considering as a modest businessman revolves in the grand monde, or when he discovers some important marriage that has connected two families in a manner such as he had never dreamed possible. The matter-of-fact reader will probably conclude that the main action of the book consists of a series of parties; for example, a dinner occupies a hundred and fifty pages, a soiree half a volume. —Vladimir Nabokov, Lectures on Literature چه خوانندهای میتونه از پس پروست بربیاد و در حقش جفا نکنه؟ کسی که به دنبال عمق، درک و فهم بیشتری از ادبیاته. همونی که میتونه ابعاد جدیدی رو پذیرا باشه و برای فهمیدن تنها یک جمله، کلی وقت بذاره تا پی به مفهوم پشتش ببره. اونی که چشمبسته پای یادآوری راوی ننشسته و برای نویسنده ارزش قائل شده و تحقیق کرده. حوصله، استمرار و تلاش برای خوانش الزامیان. شما اگر سطحینگر باشین، نمیتونین خوندنش رو تاب بیارین. نویسنده، صفحات زیادی رو با توصیفات پروستگونهش اشغال کرده. جملاتی که با استعاره، تشابیه بیبدیل، ارجاعات کمنظیر و حالت آهنگین و نفسگیری در سراسر کتاب به چشم میاد. نفوذ در کالبد آدمی، پررنگ شدن حواس، عجین شدن توصیفات و دیالوگها، چند بعدی بودن قلم (که کار رو برای خوانندهی تکبعدی سخت میکنه)، روند آروم سیر داستانی (طوریکه از این پهلو به اون پهلو شدنش، رفتن سوان به محافل و خودبیمارپنداری عمه لئونی رو در صفحات زیادی خواهید خوند)، خوداسپویلی راوی (که با خوندن فصلهای بعدی کتاب، تازه پی میبرین چرا به اون اتفاق اشاره کرد) و بازی زمانی بسیار سوسکی از مشخصههای مجموعه به شمار میره (البته این لیست بیشتره و فقط به تعداد کمی اشاره کردم). تو این مجموعه، عجله جواب نمیده و موقعی باهاش عشق میکنین که به این توصیهی شاعر عمل کنین:
حالا ما از کجا پی ببریم که پروست با ذائقهمون سازگاره؟ در ادامه به این مقوله میپردازم. به چه پیشنیازهایی برای خوندن نیازمندیم؟ راسیتش بستگی داره. نسخههای مختلفی میتونم بپیچم اما اینکه کدوم روتون اثر کنه و مفید واقع شه رو در جریان نیستم. کتابهای بسیاری در ارتباط با پروست و مجموعه نوشته شده و کافیه که اسم بزرگوار رو سرچ کنین. اون زمان پی میبرین در کنار چه عناوینی اومده. هنر، نوروساینس، موسیقی، عکاسی، تاریخ، روانشناسی و خیلی از موارد دیگه پیرامون قلم پربارش میچرخن. شما بسته به نیاز خودتون میتونین به اون بعدی که دوست دارین بیشتر موشکافیش کنین، بپردازین و در کنار یا قبل از خوانش مطالعه کنین. اما این هم در نظر بگیرین که منابع میتونن تا انتهای مجموعه رو براتون لو بدن. این هم میتونه آزاردهنده باشه و هم اگه خیلی گیر نباشین، کمککننده تلقی شه. به طور مثال؛ من کتابهای درسگفتارهای ادبیات اروپا، پروست و من و پروست چگونه میتواند زندگی شما را دگرگون کند رو خوندم ولی تک به تک اینها اشاراتی تا به انتهای مجموعه هم داشتن و تحلیل کردن. حتی مقالاتی که در ارتباط با جلد اول هم خونده بودم، به جلدهای بعدی هم گریزی زدن. خلاصه که یا باید با این وجود بخونین یا بعد از اتمام مجموعه سمتشون برین. کتابهای کمکیای هم وجود داره که با بخشبندی دقیق پیش رفتن اما چون هنوز خوانشی صورت نگرفته، نمیدونم شیطنت کردن یا نه. بهترین کار ممکن اینه که کمی از کتاب رو بخونین. ببینین چه حالی با سبک و سیاق نویسنده بهتون دست میده. چون در همون ابتدا هم آسون نگرفته و نشون داده که من رو تخت میتونم تا صفحات زیادی بغلتم و هیچ هیجانی هم در کار نباشه. جملات طویل که تا نقطه بذاره شاید نفستون کم بیاد، ریزجزئیاتی که در زندگی روزمره نادیده میگیرید و رخنه کردن در درون آدمی و شنیدن صدا و جنگ و جدال ذهنی رو در اوایل میچشید. آیا نویسنده داره زندگینامهی خودش رو شرح میده؟ راوی همون مارسل پروست خودمونه؟ تو این مورد بحث زیاده. عدهای از منتقدین، خالق و مخلوق رو جوری ترکیب کردن که انگار تفاوتی وجود نداره. اما بدون شک این داستان ذهنی نویسندهست و از قضا مثل خیلی از خالقین، وجه اشتراکاتی هم دیده میشه. بیماری، محافل و مهمانیهای پر زرق و برق، ارتباط عمیق با مادر، محروم شدن از امکانات یه زندگی عادی، نویسندگی و خیلی از مثالهای دیگه جزو تشابهات محسوب میشن. اما بهتره که به حرف ناباکوف گوش بدیم: One thing should be firmly impressed upon your minds: the work is not an autobiography; the narrator is not Proust the person, and the characters never existed except in the author’s mind. Let us not, therefore, go into the author’s life. It is of no importance in the present case and would only cloud the issue, especially as the narrator and the author do resemble each other in various ways and move in much the same environment. —Vladimir Nabokov, Lectures on Literature اصطلاحات شاید نامفهوم یه کلمهای در سراسر کتاب به چشم میخوره که از نظرم، یادداشت مترجم هم برای مفهوم پشتش کافی نیست. پروست، بارها کسی رو اسنوب خطاب میکنه و معانی تودرتویی داره. برای درک اسنوبیسم، پیشنهاد میکنم سری به "دفترچهی خاطرات و فراموشی" از محمد قائد بزنین و مقالهای رو که تحت همین عنوان نوشته، بخونین. با ارجاعات رگباری مجموعه چه کنیم؟ مترجم عزیز در قسمت یادداشت بهشون اشاره کرده و توضیح کوتاهی هم داده. منتهی فقط ترجمهی فارسی رو ملاک دونسته و اسم اصلی اثر رو گاهی نمیتونین پیدا کنین. چون گاهی با اصل ماجرا تفاوت داره و در سرچ به مشکل برمیخورین. بهتره که نسخهی انگلیسی یا فرانسوی هم دم دستتون باشه و در حین کتاب نگاه بندازین. همون ارجاع رو اگه از دلش دربیارین، به راحتی آب خوردنه و مشقتی هم در پروسهی کندوکاو به دوش نمیکشین. برای عمیقتر شدن هم میتونین واسه ارجاعات وقت بیشتری بذارین. نقاشی و تحلیلش رو لحاظ کنین، نمایشنامهای که اشاره میکنه رو بخونین و در کل لذت دوچندانی رو تزریق کنین. مثلا اشارات مکرر به بالزاک، شکسپير، فرانس و استاندال میتونه ایدهی موازیخوانی آثارشون هم تو سرتون بندازه. شخصیتهای مجموعه یکی از نقاط قوت قلم در همین پردازش وجود داره. نویسنده طوری شخصیتها رو معرفی میکنه که پیشبینی حرکاتشون میسر نیست. چون به ذات آدمی واقفه و خوب میدونه برداشت ما با حقیقت چقدر تفاوت داره. در حالیکه فکر میکنیم فلان اتفاق میافته، بهمان گند به بار میاد. آدمهای مجموعه به شدت واقعیان. تصویر کلی ازشون نداریم و فقط بعدی از ابعاد بسیار وسیعشون در دسترسمون قرار داره. جزئی از کل، همونطور که خود پروست هم در جواب دوستی که با اودت همذاتپنداری میکرد گفت: در واقع برخلاف آنچه که فکر میکنین خلقش کردم. بنابراین ما با خالق زیرکی طرفیم که میدونه با چه اعجوبهای مواجهه. زمانی که به حسن نیت شخصیت باور داریم، خباثت نمایان میشه. موقعی که سفید به نظر میرسه، سیاه سوخته از آب درمیاد. اما اونها خاکستریان. ترکیبی از زشتی و زیبایی، آگاهی و نادانی، سعادت و شقاوت. کتاب در جایی تحلیل میکنه: هر آدمی یک ذات منسجم ساخته پرداخته نیست که برای همه یکسان باشد و او را به همان سادگی بتوان شناخت که قرارداد یا وصیتنامهای را میشود خواند، شخصیت اجتماعی ما ساختهی فکر دیگران است. حتی کار بسیار سادهای که آن را "دیدن شخصی که میشناسیم" مینامیم تا اندازهای یک کار فکری است. قالب ظاهر فیزیکی آدمی را که میبینیم از همهی برداشتهایی که از او داریم پر میکنیم، و بدون شک این برداشتها در پدید آوردن شکل کلیای که در نظر میآوریم بیشترین نقش را دارند. برداشتهای ما رفتهرفته آن چنان کامل در قالب گونههای شخص جا میگیرند، آن چنان دقیق با خط بینی او همخوان میشوند، آن چنان خوب به زیر و بمهای صدای او که پنداری پوشش شفافی باشد شکل میدهند که هربار که چهرهی او را میبینیم و صدایش را میشنویم، آنچه چشم و گوشمان از او میبیند و میشنود همان برداشتهاست. دربارهی تعداد شخصیتها هم باید بگم که برای من تا به این لحظه زیاد نبودن، اما میتونین یه گوشه یادداشت کنین. اگرچه در انتهای کتاب، اسامی با ذکر صفحه مشخص شده و برای مرور مفیدن. ذرهبین نگاه راوی و نویسنده یکی از نکاتی که در نظر عدهای ملالآور، خستهکننده و زجرآور تلقی میشه همین ریزجزئیاتی هست که ازشون نمیگذره. این بینایی قوی و دلربا از پروست به آثارش نمود پیدا کرده. پروست در زندگی شخصی از کوچکترین اشیاء هم غافل نمیشد و نقاشیهای شاردن رو به این خاطر دوست داشت که زرق و برق زندگیهای بورژوایی رو نداشت. به همینخاطر پیشنهاد میکنم سری به نقاش بزنین تا بفهمین که جهانبینیش چقدر میتونه به خردترینها توجه نشون بده. در همین جلد به کرات توصیفاتی شکل میگیره که شاید بیاهمیت به نظر برسن اما نشون میده که زندگی در پس همینها هم جریان داره. چیزهایی که زندگی سریعالسیر ازشون عبور میکنه و انگار لایق چند لحظه توجه نیستن. به همین منظور، تکهای از کتاب رو دربارهی نوع نگاه به مارچوبه آوردم تا خودتون پی ببرین: میایستادم و نخودفرنگیهایی را تماشا میکردم که خدمتکار آشپزخانه پاک کرده و روی میز آشپزخانه چون تیلههای سبزی شمرده و به ردیف گذاشته بود؛ اما بیش از همه از تماشای مارچوبهها لذت میبردم که آغشته به لاجورد و صورتی بودند، سرهایشان ریزریز رنگهای بنفش و آبی خورده بود که با تشعشعی که نمیتوانست زمینی باشد بفهمی نفهمی کمرنگتر میشدند تا به ته آن میرسیدند که با این همه هنوز به خاک آلوده بود. به نظرم میرسید که این پرده رنگهای آسمانی از موجودات دلانگیز خبر میدهد که هوس کردهاند به شکل مارچوبه درآیند اما از ورای پیرایهی آن تنهای سفت و خوردنی، جوهرهی بیهمتایشان را در آن رنگهای تازه سر برآورندهی سپیدهدمانه، آن طرحهای سردستی رنگینکمان، آن درهم آمیختن و محو شدن آبیهای شامگاهی به نمایش میگذارند، جوهرهای که هنوز باز میشناختم هنگامی که در سرتاسر شب پس از شامی که همراهش مارچوبه خورده بودم در لودهبازیهای شاعرانه و رکیکشان که به یکی از قصههای شکسپیر میمانست قصری مرا به شوخی تنگ عطر کرد. پس اگه به اسکن کردن و رد شدن از توصیفات عادت کردین، خوندن مجموعه براتون عذابآوره. چون تا به انتها با چنین قفلی زدنهایی طرفین. اندر حواس علیالخصوص بویایی بهتره که حواستون رو در حین خوانش تقویت کنین چون باهاشون حسابی کار دارین. پروست علاوه بر تیزبینی، بویایی قویای هم داره. عطر زندگی رو در مشامش به خاطر میسپاره و میتونه به واسطهش به سالیان دور برگرده. رنگ و بوی غذا، گلها، طبیعت و آدمی رو از یاد نمیبره و جوری بهشون میپردازه که انگار کَربو بودیم! هنگامی که برای ترک کلیسا پیش محراب زانو زدم، در برخاستن یکباره بوی تلخ و شیرین بادامگونهای شنیدم که از شاخههای کویچ میآمد، و روی گلها نقطههای بورتری دیدم که با خود گفتم عطرشان باید زیر آنها نهفته باشد، به همان گونه که بوی نان بادامی زیر برشتگیهایش، و بوی گونههای خانم ونتوی زیر لکههای کک و مک. فراتر از مردم عادی ارج و قرب خیلی از آثار در نگاه پیشپاافتادهی عموم به چشم نمیاد. باید برای ارتقا به نگرش خودمون بسنده نکنیم. اگر اطلاعات کافی نداریم، سرچ کنیم و برای فهم بیشتر از تلاش دست برنداریم. تخریب، اتفاقی و عادی شمردن اثر، بیاستدلال صحبت و برداشت کردن در مخیلهی مجموعه نمیگنجه. روزگاری دور، استاد ادبیاتم از موسیقی صحبت میکرد. اینکه کدوم قطعه از نظرتون زیباست و این زیبایی به چه علت براتون تعریف میشه؟ دلیلش این نیست که شما به جای خود اثر، به خاطراتی که تداعی میشه فکر میکنین و همه چیز رنگ و بویی به خودش میگیره که روح سازنده ازش بیخبره؟ تا حالا شده به خود موسیقی فکر کنین؟ جدای از هر آنچه که موجبات همذاتپنداری رو پدید میاره؟ وقتی فارغ از زندگی شخصی بهش گوش بدین، مشخص میشه که تا کی میتونین ازش دلزده نشین. چون بدون هیچ واسطهای دارین دل به کار میدین و اونوقت هست که جاودان میمونه. حکایت پروست هم از همین قراره. اگر تمام توجه رو بهش بدین، به قدری زیبا مینوازه که محال ممکنه ازش دل بکنین. حتی چون برای خود خودش وقت گذاشتین، دیگه به چشم یه آدم عادی نگاه نمیکنین. نه مثل آقا و خانم و کوتار با موسیقی و نقاشی برخورد میکنین و نه به مثابهی آقای دونورپوا در باب ادبیات حرف میزنین. از آنجا که مردم فقط جاذبهها، زیباییها، شکلهایی از طبیعت را میشناسند که از میان قالبهای یک هنر رفتهرفته جا افتاده گرد آوردهاند، و یک هنرمند اصیل و نوآور این قالبها را طرد میکند، آقا و خانم کوتار که از این دیدگاه نمونهی مردمان عادی بودند، سونات ونتوی و تکچهرههای نقاش را از آنچه به عقیدهشان هارمونی موسیقی و زیبایی نقاشی بود عاری مییافتند. هنگامی که پیانونواز این سونات را میزد به نظرشان میرسید که اتفاقی و بیهیچ ترتیبی نتهایی را روی پیانو مینوازد که به شکلهایی که برایشان آشناست در نمیآیند، و نقاش هم رنگها را به همین گونه تصادفی روی بوم میریزد. اگر در تابلوهای او شکلی به نظرشان آشنا میآمد، آن را زمخت و جلف مییافتند (یعنی عاری از مکتب نقاشی که حتی آدمهای زندهی کوچه و خیابان هم بر پایهی معیارهای آن میسنجیدند)، و همچنین بدور از حقیقت، گویی آقای بیش نمیدانست شانهی آدم به چه شکلی است و خبر نداست که موی زن بنفش نیست. اصل مطلب (بدون خطر لو رفتن) ما هرگز نمیدونیم که راوی در ابتدا چند سال داره و این تو خماری گذاشتن، آثار متناقضی رو به جا میذاره. قدرتی که به پروست این امکان رو میده تا تفسیر خودش رو جدای از بازهی زمانی داشته باشیم. اگه یک اصل وجود داشته باشه، اون حافظهی راوی به حساب میاد تا ترتیب زمانی. اتفاقات و سیر داستانی نه به ترتیب زمانی بلکه به یاری حافظه پیش میره. و خاطره، یادآوری و واکاوی گذشته همیشه واضح و مبرهن نیست. مهآلود، مبهم و گنگ هم در خیلی از صفحات به تصویر میکشه. بیداری راوی در نیمهشب جنبهی عجیب و نمادینی میتونه داشته باشه. چون وقتی بیدار میشیم تاریکی رو تجربه میکنیم، بدون اینکه کاملاً بدونیم کجا یا حتی شاید کی هستیم. و این گمگشتگی از نظر من در این مجموعه خیلی پررنگه. راوی در تاریکی بیدار میشه بدون اینکه زمان رو بدونه. با بازخوانی (یا لحاظ کردن اسم مجموعه) میفهمیم زمان همون چیزیه که دنبالشه و شاید هرگز نتونه به دستش بیاره. تاریکی، نشوندهندهی زمان گذشتهایه که همیشه تو ذهن به دنبالش میگرده، اما بهش میرسه؟ اکثر جملات تأملبرانگیزن و پیرامون اماکن مشخص و محدودی به سر میبرن، اما گاهی اوقات راوی حرکت فیزیکیش رو دنبال میکنه. جملاتش شبیه به انعطافپذیری و روحیهی جستجوگرشه و به سفرنامهای تبدیل میشه که کنجکاوی شدیدش رو منعکس میکنه. به انضمام اینکه به طرز عادی شروع و پایانی دارن، اما در بینشون چیزی وجود داره که تفاوت کار پروست رو در چشم خواننده فرو میکنه. ارجاعات در سلسله روایتهایی از تداعیهای اصلی که بخشهایی از زمان و مکان رو پوشش میدن، میچرخن. گاهی با نگاه کردن به عقب و گاهی به جلو از زمان فراتر میرن. برای همین رگههایی از سیال ذهن هم به چشم میاد. تو این کتاب دو شخصیت بیشتر از بقیه نقش دارن. راوی (همون مارسل) و سوان. چرا پروست از سوان میگه؟ اگه کتاب خانم دلوی رو خونده باشین، میتونین بهتر منظورم رو درک کنین. در اون کتاب، وولف دو شخصیتی رو خلق میکنه که وجه اشتراکات فراوانی دارن، یعنی کلاریسا و سپتیموس. اما نشون میده که در عین حال که همزاد هم تلقی میشن، تفاوت اساسیای وجود داره. اون تفاوت در انتخابات خلاصه میشه. اینکه با وجود شباهتهای ریز و درشت، حرکتی میزنیم که مسیر زندگیمون دیگه به همزاد راهی پیدا نمیکنه. در حالی که راوی و سوان اشتراکات زیادی دارن، اما تفاوتی در کاره. راوی در تلاش برای خلق و نوشتنه اما سوان نه. آفرینش و بازیابی زمان در راوی به چشم میخوره و از اون طرف قضیه، ما شاهد سوانی هستیم که افسار زندگی از دستش در رفته و در حال هدر دادنه. سوان بازتاب شکستخوردهای رو نمایان میکنه و راوی در تلاش برای جدا کردن راهشه. اینجاست که قیاسها رو بهتر میفهمیم و متوجه میشیم که چرا این دو در کنار هم معنا پیدا میکنن. دربارهی تاریخ و زمان اتفاقات، چیز زیادی شاید دستگیرمون نشه؛ چون پروست داره زندگی درونی رو روایت میکنه و گاهی به بیرون هم گریزی میزنه. ما در طول کتاب، خوانندهی ادراکی هستیم که حقیقت محض نیست. چون راوی قابل اعتمادی نداریم و قضاوتی که انجام میده ممکنه متفاوت باشه. +ادامه در کامنت ...more |
Notes are private!
|
1
|
Apr 19, 2024
|
Jul 28, 2024
|
Apr 18, 2024
|
Hardcover
| ||||||||||||||||
0060256575
| 9780060256579
| 0060256575
| 4.37
| 13,951
| 1981
| Jan 24, 2006
|
it was amazing
|
ریویو در آیندهای (امیدوارم) نه چندان دور نوشته میشه.
|
Notes are private!
|
1
|
Mar 05, 2024
|
Mar 05, 2024
|
Mar 05, 2024
|
Hardcover
| |||||||||||||||
9786006047461
| 4.17
| 91,982
| 1979
| 2018
|
it was amazing
|
از این تریبون اعلام میکنم که عاشق خالق و مخلوق اثر شدم و بیشک از بیبدیلترین تجربههای خوانشم بود. یه روزی، حق مطلب رو در قبال این قلم جادویی ادا م
از این تریبون اعلام میکنم که عاشق خالق و مخلوق اثر شدم و بیشک از بیبدیلترین تجربههای خوانشم بود. یه روزی، حق مطلب رو در قبال این قلم جادویی ادا میکنم. تا اون روز، از نسخهی اصلی کتاب غفلت نکنید و انگلیسی رو به سرحد کمال برسونید. این کتاب ارزشش رو داره.
...more
|
Notes are private!
|
1
|
Mar 20, 2024
|
Apr 07, 2024
|
Jan 12, 2024
|
Paperback
| |||||||||||||||||
0099532921
| 9780099532927
| 0099532921
| 4.25
| 557,463
| Jul 1988
| Jan 01, 2009
|
it was amazing
|
بعد از سالها بالاخره میتونم بگم که اگه نویسنده بودم، بدون هیچ شک و تردیدی تامس هریس میشدم . و این موضوعی نیست که بخاطرش دوست دارم تمام ستارههای عا
بعد از سالها بالاخره میتونم بگم که اگه نویسنده بودم، بدون هیچ شک و تردیدی تامس هریس میشدم . و این موضوعی نیست که بخاطرش دوست دارم تمام ستارههای عالم هستی رو به پای این کتاب خرج کنم، بلکه این مرد و این ذهن و این قلم لایق چنین ستایشی هستن. با این اوصاف ازش مینویسم و اگر جایی احتمال لو رفتن وجود داشت، از قبل خبر میدم تا با خیال راحت بخونین. پس طولانی بودن نوشتهم رو اینطور تعبیر نکنین که ریزجزئیاتی که نشخوار کردم رو قرار هست به اشتراک بذارم؛ چون سعیم در این هست که مثل ریویوی کتاب قبلی، بدون لو دادن معرفیش کنم. *تکخوری به روایت ریویو تمام نکاتی که باید قبل از خوانش کتاب در نظر بگیرین: اولا از یاد نبرین این کتاب، جلد دوم مجموعه هست. حالا اگر به دلیل اینکه فیلمش معروف شد و به سرتون زد که یهو بپرین و جلد دوم رو شروع کنین، این رو در نظر داشته باشین که آقای هریس اسپویل به شدت ریزی به کتاب قبلیش کرده و در این حد هست که سرنوشت شخصیت اصلی کتاب قبل رو به طرز بیرحمانهای توصیف کرده (البته در حد چند خط). نکتهی دیگه این هست که با بعضی از شخصیتهای مشترک این دو کتاب، تو کتاب قبل بیشتر آشنا شدیم و یه شناخت نسبیای داشتیم. اما طوری نیست که بدون خوندن جلد اول و شروع جلد دوم، نفهمیم چی به چی هست. پس میشه این کتاب رو با خیال آسودهای خوند اما ترجیحا به ترتیب پیش برین بهتر هم میشه چون چطور میتونین از ویل گرهم کتاب اول بگذرین؟! دوما این کتاب، کتابی نیست که هر کسی بتونه راحت از پس خوندنش بربیاد و دلایل زیادی هم داره. چندتاش که مهمن رو میتونم اشاره کنم. فرض کنین اکسپلور اینستاگرم یا هر برنامهی کوفتیای رو باز کردین و موقعی که میخواین ویدئویی رو ببینین، بهتون اخطار میده که حاوی صحنههای دلخراش هست. اگه از اون دسته افرادی هستین که با این وجود، دل دیدن دارین احتمال میره دل خوندن این کتاب هم داشته باشین. چون نویسنده توصیف میکنه چطور پوست آدمی کنده میشه، چطور با جسد مواجه بشیم و چطور ذهنیات یه قاتل سریالی رو به طرز ویرانکنندهای بفهمیم. جوری که با تاریکترین وجوه آدمی و اعمالی که ازش سر میزنه روبهرو میشیم. حالا به این خاطر این کتاب تو ژانر وحشت هم گنجونده شده اما به شخصه سر خوندنش به جای اینکه وحشتزده بشم دچار شگفتزدگی شدم (اگرچه میدونم اکثریت واکنش متفاوت و همرنگ جماعت گونهای داشتن). سوما خواهشمندم اگر فمنیست هستین و به طرز عجیبی از اون دستهش به شمار میرین که حتی چاقی قربانیها رو بهونهای برای کوبیدن کتاب میکنین، این کتاب رو به هیچ وجه نخونین. چون اگر درست بخونینش، نویسنده قصدی نداشته که وزن قربانیها رو برای تخریب کردن آدمها به سخره بگیره و یا حتی شخصیت کلریس رو طوری جلوه بده که بخاطر جذابیتش موردپسند اون جامعهی مردسالار هست. تنها لطفی که هر کسی میتونه بکنه این هست که اولا با شناخت به اون دوران، کتاب رو بخونه و دوما جوری بخونتش که سطحی و سرسری نباشه. چون اکثر ریویوهایی که کمتر از ۴ و حتی ۵ ستاره دادن به چنین چیزی اشاره کردن و واقعا جای تاسف داره! چهارما بدانید و آگاه باشین که این کتاب رو باید با نسخهی اصلی و انگلیسیش خوند. تنها دلیل محکمهپسندی که موجبات گمنام بودن این مجموعه رو فراهم کرده، به این خاطر هست که ترجمهی فارسی درست و درمونی نداره و چون خودم همزمان میخوندم متوجه شدم که چقدر این موضوع باعث میشه که خواننده نتونه از کتاب لذتی که من بردم رو ببره. پنجما کتابهای این مجموعه با آثار اقتباسی تفاوت دارن. و این کتاب بدون هیچ تردیدی از فیلم بهتر هست؛ با اینکه اقتباسش هم موفقیتآمیز بوده اما به عنوان کسی که تک تک چیزهای مربوط به این مجموعه رو بلعیده باید بگم لااقل کتاب دوم از هر لحاظی محشره و در این باره بیشتر توضیح میدم. ششما آقای هریس به طرز شگفتآوری، تمام نکاتی که موجبات کم امتیاز دادن مردم به جلد قبل شده بود رو با نوشتن این کتاب جبران کرده. یعنی کیفیت کتاب بالاتر از جلد پیشین هست. به طور مثال شخصیت هنیبال لکتر رو بیشتر نشون داده. شخصیتهای زن بیشتری رو تو کتاب آورده و حتی از گرایشهای مختلف هم استفاده کرده که ساختارشکنی عالیای داشتن. سیر داستانی رو هیجانانگیزتر کرده و باعث شده میون اتفاقات زیاد، خواننده استراحتهای کم هم داشته باشه با اینکه کتاب قبل به نظرم برعکس بود. باز هم موارد دیگهای وجود دارن اما میدونم تا همینجاش حوصلهی کمتر کسی میکشه و هم خودم تقریبا چیزهای مفیدی که به ذهنم رسیده بود رو گفتم. حالا بدون خطر لو رفتن تو دل داستان میرم و تک تک مواردی که موجبات ارادتمندی من به این جلد شده رو میگم. آشنایی با کتاب بدون خطر لو رفتن کلریس استارلینگ بخاطر کاری که جک کرافورد بهش محول کرده باید خیلی سریع اطلاعاتی رو از زیر زبون کسی بیرون بکشه که تقریبا ناممکن به نظر میرسه. مردی که حتی تستهایی که روش انجام میشه هم توانایی انجام این کار رو ندارن تا متوجه بشن که به طور دقیق چی تو ذهنش میگذره و چطور میتونن به زانو درش بیارن. اون فرد کسی نیست جز دکتر هنیبال لکتر. هنیبالی که به آدمخواری شهرت داره و حالا کلریس که کارآموز و تازهکاری بیش نیست، باید با چنین موردی روبهرو بشه (من برای کلریس بودن روحم رو به شیطان میفروشم). هنیبال از هر جنبهای آدمی رو شگفتزده میکنه. چون برخلاف اعمالی که ازش سر زده، خیلی آدم مودب و متشخصی هست و به تک تک زیباییها مجذوب میشه و با بند بند وجودش درکشون میکنه. اون عاشق معاشرت با آدمهایی هست که چه از نظر ذهنی چه فیزیکی زیبان. از غذاهای مختلف و تاریخچهشون اطلاعات زیادی داره و قادر به این هست حتی در بند هم بتونه دستور تهیهی غذای جدیدی رو درست کنه با اینکه امکاناتی نداره تا چیزی که خلق میکنه رو حتی بچشه. اما به خاطر ذهن وسیع و قدرتمندش توانایی به یادآوردن بوها، مزهها، تصاویر، آدمها، اماکن و خیلی چیزها رو داره. اون میتونه با ریزجزئیات و رجوع به خاطراتش طراحی دقیقی کنه. حتی در پروسهی سوال و جواب هم به چیزهایی اشاره میکنه که وقتی سرچ کنیش متوجه میشی با چه آدم عمیقی طرفی (تک تک رفرنسهاش من رو به وجد آوردن). اون کسی هست که شاید بیشتر از هر چیزی به این خاطر تو دلت رو خالی میکنه که درست انگشت رو بخشهایی میذاره که خودت هم توان این رو نداری شخمشون بزنی. به همین خاطر روانشناس حرفهای محسوب میشه و امان از روزی که وارد ذهنت بشه؛ چون نمیتونی دیگه بیرونش کنی! و تا یادم نرفته باید بگم این مرد به شدت طناز هست اما جنس شوخطبعیهاش طوری نیستن که هر کسی بتونه باهاشون بخنده. باید به قدری باهوش باشی که اشارهای که کرده رو متوجه بشی تا عمق کلامش از دستت در نره و چه بسا اگر بتونی خودت رو جای لکتر بذاری لبخند عمیقتری رو لبت نقش میبنده. جا داره بگم از این جنبه تنها بازیگری که به نظرم تونسته چنین موردی رو رعایت کنه آنتونی هاپکینز نیست، مدس میکلسن هست و با اینکه واقفم چقدر اکثریت لکتر رو به واسطهی هاپکینز میشناسن اما به شخصه و با رجوع به کتابها پی بردم که چقدر میکلسن شبیه به چیزی که هریس پرداخته، نقش رو ایفا کرده. اگه یکم قربانصدقهرفتنهای البته به حق رو کم کنم باید بگم این اثر آنچه خوبان دارند رو همه یکجا داره. یعنی به وسیلهی یک پروندهی به ظاهر بیربط و یه تستی که در واقع مهم هم نیست هنیبال بهش جواب بده، به چیزهایی میپردازه که مشابهش رو تو کتابهای اینچنینی ندیدم. هریس، آدمهای سیاه و سفید خلق نمیکنه. شخصیتپردازیهایی که انجام داده به قدری واقعی هستن که میتونی تصورشون کنی و با غیرقابلهضمترینشون هم احساس نزدیکی داشته باشی. چون آقای هریس واقف هست که بشر خاکستری و پر از تناقض هست. حتی کاری میکنه که با بافلو بیل که مربوط به پروندهی اصلی هست و قاتلی به حساب میاد که پوست قربانیها رو میکنه و در آخر جسدشون رو در رودخونههای مختلف میندازه هم بتونی همذاتپنداری کنی. و این قدرت قلم نویسنده محسوب نمیشه؟ هریس شخصیتهایی خلق کرده که ساختارشکن هستن. از کلریسی که نهایت تلاشش در جامعهی مردسالار و فضای مردونهای که درش کار میکنه در این هست که بخاطر کارهاش بپذیرنش و نه به خاطر جنسیتش. از لکتری که انسانیترین ویژگیها رو داره اما آدمخوار هم هست و سرنوشت زندگی مردم رو میتونه با شوخیهاش به سخره بگیره. از جک کرافوردی که با وجود تمام مشقتهای زندگیش سعی میکنه کار درست رو انجام بده و هوای زیردستش رو داشته باشه. از بافلو بیلی که به قربانیها به چشم آدم نگاه نمیکنه اما خیلی اوقات مثل آدمهای معمولی رفتار میکنه. از شخصیتهایی که گرایشهای مختلفی دارن اما برخلاف صنعت سینما که گاها ازشون چهرههای محبوب و دلنشینی میسازن، محبوب و دلنشین نیستن و به طرز ویرانکنندهای میتونن زندگیها رو خراب کنن. فضاسازی کتاب بخاطر اینکه با پروندههای قتل سر و کار داره و یه آن ممکنه تیر تو مغز شخصیت بخوره: دلهرهآور، دلخراش، وحشتناک، روانشناختی، درام، جنایی، معمایی، تاریک، چندش و خیلی چیزهای دیگه که میتونم ردیف کنم هست. اما اگر یه سطح بالاتر هستین؛ از چنین فضایی لذت میبرین چون زیبایی قلم، شخصیتپردازی قوی، فضاسازی ناب، سیر داستانی پر کشش، دیالوگهای عمیق، مفهوم تأملبرانگیز و خیلی موارد دیگه باعث میشه شگفتزده بشین و یکی از بهترین تجارب خوانشتون رو داشته باشین. این اثر به طرز عجیبی کلیشهها رو کنار زده و چیزی رو به قلم درآورده که از هر جنبهای متفاوت هست. به طور مثال در کتابهای جنایی-معمایی معمولا روند پیش بردن پرونده رو از هر زاویهای نمیبینیم. حتی با قاتل هم پیش میاد که در طول داستان همراه نیستیم. اما هریس کاری که میکنه این هست که انقدر دقیق و موشکافانه از هر زاویهای ماجراها رو پیش میبره که انگشت به دهن میمونی چطور ممکنه انقدر قانعکننده چه از زبون حشرهشناس چه پلیس اِفبیآی چه یه نگهبان ساده و... به داستان بپردازه و جای سوالی رو باقی نذاره. یا حتی جوری ذهنیات قاتل رو در بخشهای مختلف توصیف میکنه که حیرت میکنی چطور ممکن هست از پس این توصیفات بیرحمانه بربیاد. دیالوگهای کتاب محشرن. مخصوصا مواقعی که پای کلریس و هنیبال در میون باشه. طوری چیده شدن که بارها میتونی بهشون برگردی و در عجب بمونی چطور با شخم زدنشون میشد پرونده رو حل کرد. دربارهی ترجمهی فارسیای که همزمان با این نسخه خوندم هم بعدا تو ریویوی همون نسخه مینویسم چرا انقدر بد بود و دست و دل آدمی به خوندنش نمیره و موجبات کمتوجهی به مجموعهی لکتر رو رقم زده. من نسخهی صوتی انگلیسیش رو همزمان که نسخهی فیزیکش هم دستم بود گوش میدادم که گوینده به شدت لحن خوبی داشت و اون حس رو منتقل میکرد (مخصوصا در نقطهی اوج کتاب). مورد دیگهای که لازم هست اشاره کنم فیلم و سریال هستن که آیا ارزش دیدن دارن یا نه و چه تفاوتهایی در مقایسه با کتاب دارن. بدون اسپویل ازشون در بخش بعدی میگم. The silence of the lambs (1991) این اقتباس برای دیدن پیشنهاد میشه چون به خیلی موارد پایبند بوده اگرچه بعضی از تفاوتهاش به شدت تو ذوقم خوردن اما از فیلمهای اقتباسی جلد قبلی یک سر و گردن بالاتر بوده. به طور مثال شخصیتپردازی و فضاسازی تا جای ممکن به قلم نویسنده وفادار بودن و در عین حال تفاوتهای ریز و درشتی هم داشتن. در فیلم شخصیت کلریس استارلینگ باهوشتر از چیزی که بود به تصویر کشیده شد و تا جایی تمام کارها رو دوشش بود و اینطور تعبیر میشد که با تحلیلهای خودش پرونده رو پیش میبره با اینکه در کتاب، لکتر در این امر نقش پررنگی رو ایفا کرده بود. شخصیت جک کرافورد در فیلم خیلی اتوکشیده و سرحال هست با اینکه تو کتاب به علت مریضی همسرش از پاافتاده و از چهرهش نمایان هست که خستهست و نیاز به استراحت ذهنی داره. این حتی در پروسهی خوانش به چشم میاد اما در فیلم قضیهی همسر جک وجود نداره و جک خیلی شاداب داره به کارش ادامه میده. هنیبال لکتر کتاب، مشخصههای ظاهری متفاوتی با فیلم داره و مشهودترینش رنگ چشمها هستن. یا تعداد انگشت دست چپ دکتر که ششتاست و در فیلم ۵تاست. و نکتهی تلخ برای من این بود که طنازی هنیبال در فیلم اونطور که باید به چشم نمیاد و با لبخندهای سرد و تغییر دادن شوخیهاش به یه سری شوخی بیمزه خراب شده. یا از نظر زمانی بعضی از اتفاقات سریعتر رخ دادن و چون فیلم هست قابل درکه که انقدر یهویی سر اصل مطلب میرن. مورد پررنگی که به اسم عنوان مربوط هست و مشخص میشه در فیلم با تغییر فاحش بازگو شده. یا صحنهی پایانی فیلم و کتاب با هم تفاوت دارن و در عین حال هر دوشون عالین. در کل دیدنش بعد از اینکه کتاب رو خوندین پیشنهاد میشه و اگر اول هم فیلم رو دیدین، بدون شک کتاب هم در اولویت قرار بدین چون خیلی خیلی محشرتر هست. Hannibal (2013_2015) یه دلیلی که موجبات کیف کردنم در طول خوانش شد این بود که قبل از اینکه مجموعه رو بخونم سریال رو دیده بودم. و موقعی که کتاب رو میخوندم به این پی بردم چقدر سازندهی سریال، کتابخوار محشری هست. یعنی یه جوری ساختتش که بگی بر اساس کتاب اول بوده اما نخونده میتونم بگم دو جلد آخر هم میتونی تو سریال ببینی. نه خیلی تابلو بلکه با رگههای ریز و هوشمندانه. دیالوگهای کتاب یا بعضی از صحنهها تو سریال به صورت کمرنگی پیدا میشن اما طوری میتونی بفهمیش که واقعا سریالخوار خوبی هم باشی. برایان فولر با اینکه اجازه نداشت از این جلد تو ساخت سریال بهره ببره اما به طرز عجیبی بعضی از بخشها رو گنجوند. برای همین چون خیلی رو این کار رو انجام نداد، تشریح این موارد رو به بیننده و خواننده میسپارم. ولی از اونجایی که آدم دلرحمی هستم باید بگم ساختارشکنی هریس نه اونطور که سر ماجراها اومده، بلکه با روش متفاوت سازندهی سریال هم به چشم میخوره. شخصیتپردازیها خیلی شباهت دارن و در عین حال از نظر ظاهری هم شبیه نیستن. در کل سریال یه جوری هست که انگار یکی مجموعه رو بلعیده باشه و نکات محشرش رو با استفاده از ذهنیات خودش ترکیب کرده باشه و در عین حال که به قلم هریس وفادار هست چیز متفاوتی هم خلق کرده. بنابراین نمیگم قبل از کتابها یا بعد از کتابها ببینینش. چون فرقی نداره. در آخر باید بگم این کتاب محبوبترین کتاب امسالم تا به این لحظه بوده و چقدر خوشحالم که اینطور پیش بردمش و لذتش رو دوچندان کردم. و حیف که انقدر در بین خوانندگان فارسیزبان فارسیخوان مهجور مونده. بدون شک این کتاب ارزش این رو داره که زبانتون رو تقویت کنین و با جادوی کلماتش مسحور بشین. پ.ن: تا ساعتها میتونم ازش بگم و حرفام ته نداشته باشه ولی قرار نیست مغزتون رو فعلا بجوم. به همین ریویوی بیاسپویل قانع باشین. تکخوری معمولا خیلی کیف میده. ...more |
Notes are private!
|
1
|
Oct 04, 2023
|
Nov 09, 2023
|
Oct 04, 2023
|
Paperback
| |||||||||||||||
1406311529
| 9781406311525
| 1406311529
| 4.35
| 271,101
| May 05, 2011
| Sep 27, 2011
|
it was amazing
|
سالها پیش، تو یه شب برفی پی بردم که زندگی قرار نیست بهمون آسون بگیره. از وقتی که عکس اِمآرآی رو دیدم، ته قلبم میدونستم که چه چیزی در انتظارمون هست
سالها پیش، تو یه شب برفی پی بردم که زندگی قرار نیست بهمون آسون بگیره. از وقتی که عکس اِمآرآی رو دیدم، ته قلبم میدونستم که چه چیزی در انتظارمون هست. کنارم نشسته بود و منی که تو سختترین شرایط اشکم درنمیومد، با دیدن برفی که به پنجره میکوبید بیصدا گریه کردم. گفت نگاهم کن و من با صدایی که لرزشش رو کنترل میکردم گفتم میخوام برف رو تماشا کنم. کمر کل خونواده خم شد اما من تو مرحلهی انکار واقعیت به سر میبردم. شواهد رو میدیدم و پس ذهنم به این فکر میکردم که همه چیز قرار نیست انقدر بد تموم بشه. مطب به مطب میرفتیم و شکستهتر برمیگشتیم. تعداد سیگارهایی که پدر میکشید، روز به روز بیشتر میشد و مادر به اندازهی چند سال پیرتر شد. من اما باید قوی میموندم چون پارهی تنم نباید نور هر چند ناچیز زندگیش رو از دست میداد. کل خونواده به جز من راهی شهر غریب شدن و من با وجود همهی دردم به مدرسه میرفتم و چشم انتظار تماسها میموندم. اینکه شاید خبر خوشی به گوش برسه. چون قلبم پیششون بود، نمیتونستم مثل سابق درس بخونم و اینطور شد که بعد از سالها افت کردم. با مادربزرگی تنها موندم که با قرآن و دست به دامان ائمه شدن روزها رو میگذروند. اون زمان چون مؤمن بودم، انقدر دعا میکردم که گاهی مادربزرگ فکر میکرد در حال سجده بالاخره مرگ در آغوشم گرفته و تن رنجورم رو به آرامش ابدی دعوت کرده. اما غم من لیک غمی غمناک بود؛ چون باید زنده میموندم و تماشا میکردم که چطور اس و اساس آدمی بیرون کشیده میشه. روز به روز کمحرفتر میشدم و اشتهایی هم برای خوردن نداشتم. به آیههایی رجوع میاوردم که فکر میکردم توانایی درمان عزیزم رو دارن. همه چیز بوی مرگ میداد و حتی بارها از شدت غمی که روی قلبم سنگینی میکرد، به وضوح میدیدم که اون پارچهی سفید لعنتی روی تنش قرار گرفته و دیگه قرار نیست ببینمش. درست در خاطرم هست که چند ساعت قبل از عمل، باهاش حرف زدم و از فکر اینکه شاید این آخرین تماس باشه تا ساعتها گریه کردم. دیگه چشمم نمیتونست سطرهای قرآن رو بخونه چون چیزی از پس اون هالهی سمج اشکآلود دیده نمیشد. وقتی زنگ به صدا خورد سقوط کردم. نمیخواستم جواب بدم و چیزی که نباید رو بشنوم. نمیخواستم به این زودی از دستش بدم و نمیدونستم چطور باید باهاش مواجه شم. اما ورق برگشت و اون زنده موند با اینکه هنوز هم از شخم زدن خاطرات اون روزهای سیاه واهمه دارم. بعد از عمل، روزهای خوب از راه نرسیدن. درست موقع عید که مشغول چیدن سفره بودیم به موهاش دست زد و مثل کلاه گیس از جا دراومدن. از اون موقع تا الان، هنوز هم کلاه به سرش میذاره و من تا مدتها خودم رو بخاطر داشتن چیزهایی که نداره ملامت میکردم. تا مدت طولانی موهام کوتاه بود چون طاقت نداشتم جلوی اون حتی یه کش به دست بگیرم و با اتو ور برم. هنوز هم احساس گناه سالم بودن رو دارم. گاهی مرگ ترسناکترین چیز دنیا نیست و از دست دادن آدمی فقط به به گور سپردن ختم نمیشه. من این رو به وضوح میبینم. با دیدن سری که از مو خالی هست، با دیدن چشمهایی که کل دنیا رو دو تا میبینه، با دیدن بدنی که بدون کمک نمیتونه از خیابون رد بشه، با شنیدن آرزوهای از دست رفتهای که هیچ وقت نمیتونه به دست بیاره، با سوگواری از کسی که مثل گذشته نیست و نخواهد بود. این کتاب برای من به شدت عزیز بود و از رویا ممنونم که باعث شد بخونمش. حین نوشتنش هم به پیشنهاد بهار، آهنگ بیکلامش رو گوش دادم و اشک ریختم. اگر کتابی رو میخواین که در عین سادگی از عمیقترین و تاریکترین وجوه زندگی حرف بزنه و در عین لو رفتن ایده، شما رو تا آخرین سطر بکشونه این کتاب برای شما ساخته شده. کانر یه بچهی سیزده ساله هست که بخاطر غمی که به دوش میکشه نامرئی و از زندگی یکجورایی طرد شده. اون ته قلبش میدونه که چه اتفاقی قرار هست بیفته اما در انکار به سر میبره تا اینکه هیولا صداش میزنه و به کابوسهاش قدم میذاره. و اونجاست که مرز خیال و واقعیت به باریکی مو میرسه. برای این کتاب ساعتها میتونم بنویسم اما سیاه چاله من رو در خودش بیشتر از قبل میبلعه و توان این رو ندارم که خودم رو ازش بیرون بکشم. پس سخن رو کوتاه میکنم و شما رو با یه اثر زیبا تنها میذارم و به گریههای شبانهم برمیگردم. پ.ن ۱: دوازده و هفت دقیقه گذاشتمش و محال هست این زمان رو از یاد ببرم :) پ.ن ۲: دلم نمیاد از غادة السمان نذارم: میدانم رفتنت حتمی است همانگونه كه عشقت حتمی است میدانم شبهايى خواهم داشت كه در آن طولانى خواهم گريست به اندازهی خندههاى اكنونم و سعادت امروزم همان اندوه آيندهام خواهد بود اما رقص بر لبهی پرتگاهت را به خواب شبانه ترجيح میدهم همچون یک موميايی كه زمان را بىحركت در تابوتش مىخواباند. ...more |
Notes are private!
|
1
|
Aug 20, 2023
|
Aug 22, 2023
|
Aug 20, 2023
|
Hardcover
| |||||||||||||||
9786004055055
| 4.44
| 145,061
| Oct 29, 2014
| 2020
|
it was amazing
|
هر آنچه از یه مجموعه انتظار داشتم رو ناپل برآورده کرد. النا فرانته، به یکی از نویسندگان محبوب و الهامبخشم تبدیل شد و میدونم که از این به بعد، به شقا
هر آنچه از یه مجموعه انتظار داشتم رو ناپل برآورده کرد. النا فرانته، به یکی از نویسندگان محبوب و الهامبخشم تبدیل شد و میدونم که از این به بعد، به شقایق بهتری تبدیل میشم (چون جهانبینی منحصربهفردش، محال ممکن هست من رو تغییر نده). بعد از دیدن سریال و مرور جزئیات، ازش حرف میزنم. اما این نوشتهی تقریبا بیمحتوا رو فعلا نوشتم که اگه عمرم قد نداد تا ریویو بنویسم، از دو نفر تشکر کنم. از سارا که باعث شد کتابها رو بخرم و اعتماد به سلیقهاش، موجبات شادمانی روحم رو پدید آورد. و از علی که با پیشنهاد همخوانی، تجربهی یه سفر خاطرهانگیز رو برام به ارمغان آورد. حقیقتا از طولانیترین و لذتبخشترین همخوانیهای اخیرم محسوب میشد و پیشنهاد میکنم که با جنس مخالفتون، پا به ماجراجوییهای لنو و لیلا بذارید (ترجیحا آدم فهمیده و منطقی رو در نظر بگیرید تا پروسه خوانش کوفت نشه). از ترجمهی مجموعه هم راضی بودم؛ البته جا داشت که پانویسهای بیشتری هم درش میگنجوند تا بهتر از آب درمیاومد (مخصوصا درباره وقایع تاریخی-سیاسی). و کلام آخرم این هست که به خودتون لطف کنید و بخونید. اگرچه ممکن هست بخاطر قضاوتهای به شدت سطحی، کتاب رو زرد تلقی کنید اما اگه عمق ماجرا رو درک کنید، پتانسیل تبدیلشدن به تجارب موندگارتون رو داره. ...more |
Notes are private!
|
1
|
Apr 03, 2024
|
Apr 14, 2024
|
Aug 19, 2023
|
Paperback
| |||||||||||||||||
9786004054423
| 4.35
| 157,586
| Oct 30, 2013
| 2019
|
really liked it
|
ریویو در آیندهای بسیار نزدیک نوشته میشه. پ.ن: دلیل صرفا امتیاز ندادن به کتاب و چپوندن یه خط، به این خاطر هست که حتما به زودی ادیت انجام شه و طومار بنو ریویو در آیندهای بسیار نزدیک نوشته میشه. پ.ن: دلیل صرفا امتیاز ندادن به کتاب و چپوندن یه خط، به این خاطر هست که حتما به زودی ادیت انجام شه و طومار بنویسم. از بیمحتوا بودن حمایت نکنید! ...more |
Notes are private!
|
1
|
Mar 11, 2024
|
Mar 23, 2024
|
Aug 19, 2023
|
Paperback
| |||||||||||||||||
9647443277
| 9789647443272
| 4.29
| 367,541
| 1967
| Jun 2020
|
it was amazing
|
در انزوای خانه نشسته بود که او سر رسید. چشمان بیروح زن، حتی رمق کندوکاو آن غریبهی آشنا را هم نداشت. میدانست کیست. از کجا آمده و بالاخره، پیکر رنجو
در انزوای خانه نشسته بود که او سر رسید. چشمان بیروح زن، حتی رمق کندوکاو آن غریبهی آشنا را هم نداشت. میدانست کیست. از کجا آمده و بالاخره، پیکر رنجورش را با خود خواهد برد. بدون پرسش به سویش گام برداشت و با هر قدم، روحش سبکبالتر و جانش تهیتر میشد. وقتی به کنارش ایستاد وزنی نداشت. سنگینیای حس نمیکرد. باری به دوش نمیکشید. فارغ از رویاهای به خاک سپرده بود. غریبه این را میدانست؛ که زن خود را به بهای هیچ تقدیمش کرده است. تاجی از خار را بر سر زن قرار داد. زیر گوشش چیزی خواند و لحظاتی بعد به پرواز درآمدند. هر دو در ظلمت شب اوج میگرفتند. پرتو ماه بر صورت رنگپریدهی زن میتابید و از میان گیسوان در خار اسیر شدهاش خون میچکید. زن گلایهای نداشت. دردی نمیکشید. چیزی حس نمیکرد. به پستی جغرافیای نفرینشدهاش مینگریست و ارتفاعش را بیشتر میکرد. نیمهی تاریک وجودش او را به گورستان خفتگان از یاد رفته هدایت کرد. "همه را بیدار کن." و زن بر قبرها دست کشید و زمین شکافته شد. از دل خاک، فراموش شدگان سر برآوردند. یکایک آنها به مانند بوم نقاشی به خاک و خون کشیدهای بودند؛ پرترهای از آخرین لحظات زندگانی در این عالم بیمعنا. استخوانی نبود که نشکسته باشد، تنی نبود که جراحت برنداشته باشد، چهرهای نبود که از نوازش همنوعان بینصیب مانده باشد. زانوان زن از منظرهی بیبدیل مقابلش سست شد. غریبه نجوا کرد "چقدر خردشان کردند." زن آهی کشید، پلک زد و یادگاریهای به جا مانده بر پیکرها محو شدند. غریبه با اشارهای آنها را از زمین برکند و آسمان، با آغوش باز همسفران تازه را پذیرفت. گاه در مسیر طولانی، غریبه اجازهی استراحت میداد. بر فراز ابرها مینشستند. میدانست که آنها یارای ادامهی راه را ندارند. زخمهایشان عمیق بود و دوباره سر باز میکرد. زن به او رو کرد و ابلیس از افکارش دست کشید. "حالا نوبت خواستهی توست. روح آدمی را اینگونه معامله نمیکنند. به من بگو که چه میخواهی؟" خون از شکاف سر زن به چشمهایش سرازیر میشد. نگاهش به خون نشسته بود. ابر از گریههای زن سرخ گشت و باران بر سر مردم بارید. حمام خونی به راه بود. التیامی در کار نبود. استراحت معنایی نداشت. وجود زن در تمنای چیزی بود که خریدار نداشت. "من نه لایق نورم و نه محتاج آرامش. بگذار که تاریکی بر وجودم رخنه کند." و آن گاه دستانش را به دور گردن ابلیس حلقه زد. موسیقی والس نواخته شد و ابلیس با زن بر بلندای آسمان رقصید. یادگاریها دوباره برگشتند و آسمان چنان گریست که زمین از خون فرزندانش سیراب شد. پ.ن: سپاس فراوان از امین که همراه و همخوان من در دنیای جادویی کتاب بود و تشکر از سارا بابت پیشنهاد شنیدن کتاب صوتی با گویندگی حامد فعال. همچنین، وستای عزیزم که موجبات آشنایی با قلم این نیک مرد رو رقم زد. ...more |
Notes are private!
|
1
|
Aug 02, 2023
|
Aug 14, 2023
|
Aug 02, 2023
|
Hardcover
| ||||||||||||||||
9786004053020
| 4.45
| 190,396
| Sep 22, 2012
| 2019
|
it was amazing
|
ریویو در آیندهای (امیدوارم) نه چندان دور نوشته میشه.
|
Notes are private!
|
1
|
Feb 17, 2024
|
Mar 2024
|
Jul 24, 2023
|
Paperback
| |||||||||||||||||
4.05
| 359,414
| Oct 19, 2011
| 2021
|
really liked it
|
ریویو در آیندهای (امیدوارم) نه چندان دور نوشته میشه.
|
Notes are private!
|
1
|
Feb 03, 2024
|
Feb 27, 2024
|
Jul 24, 2023
|
Paperback
| ||||||||||||||||||
009953293X
| 9780099532934
| 009953293X
| 4.06
| 342,017
| Oct 1981
| Sep 2020
|
really liked it
|
دوستی دارم که آدمها رو با القابی که بهشون میده یا خودشون پیشنهاد میکنن، خطاب میکنه. نه اونچه که صرفا همگی به زبون میارن. تا مدتی ذهنم درگیر این بود
دوستی دارم که آدمها رو با القابی که بهشون میده یا خودشون پیشنهاد میکنن، خطاب میکنه. نه اونچه که صرفا همگی به زبون میارن. تا مدتی ذهنم درگیر این بود که چی قرار هست صدام کنه و یا خودم چه چیزی رو باید جایگزین اسم به ظاهر لطیفم کنم. تا اینکه اسم یکی از شخصیتهایی رو گفتم که فرق چندانی با من نداشت و انگار یکی بودیم. ازم پرسید چرا؟ و براش توضیح دادم که به این دلایل ترجیح میدم من رو با چنین اسمی صدا بزنی. اون نمیدونست شخصیت خیالی بیهمتایی که بهش گفتم با چه کابوسهایی دست و پنجه نرم میکنه و بخاطر همذاتپنداری عمیقی که با آدمها داره، چقدر در سیاه چاله فرو میره و شاید یه روز نتونه ازش بیرون بیاد و بلعیده بشه. اون فقط هر بار بی هیچ ایدهای صدام میزنه و لبخند عجیبی رو لبم میشینه. اینکه نمیدونه با چه موجود تاریکی داره همصحبت میشه! وقتی که داشتم مقالهی نیویورکتایمز رو راجع به تامس هریس میخوندم، بیشتر از قبل شیفتهش شدم: "Everything has happened. Nothing’s made up. You don’t have to make anything up in this world.” Harris, 78, repeats this idea, or a variation of it, nearly every time I ask him about the origins of a plot point or a character, and it occurs to me that his answer is scarier than anything I could have anticipated. It’s not that Harris has a particularly gruesome imagination, it’s that he’s a keen observer and a chronicler of people and their darkest impulses. با این اوصاف برای معرفی اولین جلد از مجموعهی هنیبال لکتر، باید از تاریکترین ابعاد این موجود لعنتی صحبت کنم. باشد که تغییریافته شوم :) در باب آشنایی و قربان صدقهی دوست روزی روزگاری، دوست بیبدیلم که تفاوت چندانی با من نداره بهم پیشنهاد داد که سریال هنیبال رو ببینم. از اون اصرار و از من هم پشت گوش انداختن. با وجود اینکه اشتهای من با دیدن سر بریده و خون پاشیده روی دیوار به شدت باز میشد اما نمیدونم چرا این واژهی آدمخوار برام مهلک بود. تا اینکه یه روز به بهانهی تموم کردن آذوقهی سریالی و به قصد دیدن سیتکام حال خوب کن، سر از هنیبال درآوردم! البته واکنش من به سریالهای این چنینی، دست کمی از واکنش آدمهای عادی به سیتکام نداره و کسی متوجه نمیشه که دارم با دیدن چه صحنههایی نیشخند میزنم و خندهم میگیره. خلاصه که جزو عجیبترین چیزهایی بود که دیدم و وقتی زهره بهم گفت که دربارهی بزرگوار، مجموعه هم وجود داره بیش از قبل مشتاق شدم که خوندنشون هم در برنامهای که کلا به هم ریختمش بچپونم. با تشکر بسیار از دوستان گرامی که مقدمات این آشنایی ناب و به یادماندنی را رقم زدن T.T در باب پیش نیازها و به هم ریختن توقعات و انتظارات بیجا چند مورد مهم که باید قبل از خوندن این مجموعه بدونین رو باید بگم: یک: جلد اول همونطور که از اسمش پیداست قرار هست روی اژدهای سرخ تمرکز کنه. پس ما با کسی طرفیم که با چنین لقبی خطاب شده نه با هنیبالی که صرفا اسمش به گوشمون خورده و اکثرا بخاطرش به خوندن رو آوردیم. این موضوع باعث میشه که بدونیم ذرهبین نگاه نویسنده روی چه کسی هست و اگر هنیبال در دید نبود، دلسرد نشیم و کتاب رو نکوبیم. دو: کتاب با آثار اقتباسی فرق داره. اگر از فیلمها و سریال خوشتون نیومد به پای کتاب ننویسین. هر سازندهای با تفاوتهای کم و زیاد، اثر رو به تصویر کشیده که در جاهایی هیچ شباهتی به قلم نویسنده نداره. (تو بخش مربوط، توضیح کامل رو میدم.) سه: این کتاب در دورهای نوشته شده که دیاِناِی در تشخیص هویت هنوز به کار نمیرفت و تکنولوژی هم پیشرفت چندانی نداشت. (اصلا اگه غیر از این بود، چطور قاتل سریالی میتونست وجود داشته باشه.) بنابراین روند پیش بردن پروندهها به راحتی آب خوردن نخواهند بود و باید با وجود دادههای زیاد، صبور باشید. اونقدر که انتظار نداشته باشین این کتاب به طور رگباری، شامل تعقیب و گریز و صحنههای هیجانانگیز باشه. شما باید کلی حرص بخورین که چرا قاتل این همه چیز رو به جا گذاشته و یکجورایی میخواد خودش گیر بیفته اما پلیس و اِفبیآی نمیتونن پیشرفت چشمگیری داشته باشن. چهار: به علت بعد روانشناختی و دقت زیاد به جزئیات، امکان داره خواننده اذیت بشه. اما نویسنده برخلاف خیلی از آثار، روند پیش بردن پرونده رو از نگاه آدمهای مختلف روایت کرده. اینکه چطور تک تک ارگانها، سازمانهای دولتی، اماکن و آدمهای معمولی میتونن راهگشا باشن. پنج: شما قرار هست بفهمین که چطور آدمها تبدیل به موجودی میشن که از بدو تولد اونطور زاده نشدن. بنابراین شاهد سرگذشت و نحوهی شکلگیری هیولاهای افسارگسیختهای که شاید باهامون عجین بشن هستیم. در باب کتاب (بدون خطر لو رفتن) روزی روزگاری ویل گرهم داشت از دوران بازنشستگیش لذت میبرد که سر و کلهی همکار قدیمی پیدا شد. جک کرافورد، این موجودی که نیازمند خورده شدن هست ولی متاسفانه مغز آدمها رو با وجدان کاری میجوه از ویل که سالها قبل در چندین پروندهی مهم بهش کمک بزرگی کرده بود، باز هم طلب یاری میجویه:/ ویل زیر بار نمیرفت که دوباره وارد این قضایا و سر و کله زدن با قاتلین سریالی بشه؛ چون هنیبال لکتر تجربهی موندگاری براش به جا گذاشته بود. طوری که شکم مبارکش مورد عنایت دوست قرار گرفته بود و با مرگ فاصلهی چندانی نداشت؛ اما زندگی دوباره یقهش رو گرفت و جون سالم به در برد. ویل برخلاف میلش، پیشنهاد این ناجوانمرد رو قبول میکنه و دوباره قرار هست از ذهن بیهمتاش برای حل کردن پرونده استفاده کنه. همونطور که تونست هویت هنیبال رو کشف و دستگیرش کنه. پروندهای که ویل به دست داره به اسم جلد مربوط هست و به همین علت هیچ ربطی به هنیبال نداره. جز اینکه قاتل سریالی جزو هوادارهای جناب لکتر محسوب میشه و به همین خاطر میتونیم ردپای کمرنگ هنیبال رو هم ببینیم. شخصیت هنیبال از دور به جز یک عادتش که سرو کردن آدمیزاد هست، عادی و قابل قبول به نظر میرسه. مدس میکلسن که در سریال هنیبال، نقش این ویلن زیبا رو ایفا کرد در وصفش یکی از حقترین توصیفات رو میگه: One thing very important to say is, Hannibal loves beautiful things... Beautiful music, beautifull art, beautifull food and Beautiful people physically or beautifull minds so it's nothing to do with sexuality. بنابراین این شخصیت که به صورت محوی هم در کتاب وجود داره، چنین رنگ و بویی میده و آدمی رو دچار احساسات متناقض بخاطر ذائقه و طبع نابش میکنه. طوری که خود نویسنده هم نمیتونه با شخصیتی که خلق کرده تنها بمونه: Harris has described feeling unnerved by his charismatic villain. He once wrote that he was “not comfortable in the presence of Dr. Lecter, not sure at all that the doctor could not see me.” از جذابیتهای هنیبال که بگذریم باید به ویل بپردازم. ویل میتونه با تاریکترین وجوه آدمی مواجه بشه و خودش رو به جای قاتل بذاره. بنابراین به علت همذاتپنداری عمیقی که برقرار میکنه، چیزهایی رو میبینه که از دید بقیه پنهون موندن. ابعادی رو در نظر میگیره که در مخیلهی همکارهاش نمیگنجه. به همین خاطر یک اورثینکر حرفهای محسوب میشه؛ اما آیا این ویژگی براش موهبت هست یا عذاب؟ جوابی که در انتها هریس بهش میپردازه. بخاطر نحوهی بازسازی ذهنی ویل از صحنههای قتل، خواننده در جریان تک تک جزئیاتی که میتونن دلخراش، آزاردهنده، دلهرهآور و گاها غیرقابل تحمل باشن قرار میگیره. به این خاطر روحیاتتون رو موقع خوانش باید در نظر بگیرین چون یکی از صحنههای اوج کتاب و البته سریال در همین هست. توصیفات هریس در بخشهایی زیبایی بصری دارن که وقتی به تصویر کشیده میشن، حالت سینماتیک محشری به خودشون میگیرن. ناگفته نماند که ترجمهی انتشارات دایره از این کتاب که توسط سهیل صفاری صورت گرفته، تعریف چندانی نداره و پولتون رو برای خرید نسخهی انگلیسی نگه دارین. من همزمان با متن اصلی مقایسه میکردم و به همین خاطر پروسهی طولانیای داشتم. ترجمه سانسور زیادی نداره اما خیلی خشک و بی هیچ ظرافتی، یکسری کلمه رو پشت هم ردیف کرده که خواننده رو گیج میکنه و ویراستاری بد هم درش بیتاثیر نیست. خیلی از بخشها، کلماتی رو برای جایگزین انتخاب کرده که کاملا اشتباهن و حتی معنی رو سختتر کرده. در کل پیشنهادش نمیکنم. در رابطه با تک تک اقتباسهایی که از این جلد شده و اصلا به قلم هریس وفادار بودن یا نه، از دید یه تماشاگر معمولی در بخش بعدی به ترتیب زمانی میپردازم. Manhunter (1986) نظر من دربارهی این فیلم تفاوت چندانی با خود نویسنده نداره: For years, Harris didn’t watch it. He had been disappointed by “Manhunter,” the 1986 adaptation of “Red Dragon,” and “was sort of down on the movies. حالا چرا اینطور بود؟ اولا که تفاوتهای زیادی با کتاب داشت و اینطور نبود که در جهت زیباتر کردن و پر کردن حفرههای خالی کتاب به کار بره. در جهت نابودی اثر به کار رفته بود! به طور مثال صحنههای ترسناک و نفسگیر کتاب، یا حذف شده بود یا اصلا اون حس لازم رو به بیننده منتقل نمیکرد. بعضی از شخصیتها تفاوت ظاهری و سنی با کتاب داشتن. بعضی از موقعیتها بدون در نظر گرفتن کتاب و در جهت عکس، به نمایش دراومده بودن با اینکه اون جزئیات در سیر داستانی خیلی تاثیر داشتن و اصلا تحلیلی که میشد بر اساس همینها شکل میگرفت. پایان کتاب که خیلی هم مهم بود اصلا به هیچ جای سازنده نبود و کاملا برعکس درش آوردن. به مانند بقیهی آثار اقتباسی، این فیلم هم به چیزی پرداخت که خوانندگان کتاب دوست داشتن بیشتر ازش گفته بشه؛ یعنی ارتباط بیشتر ویل و هنیبال. در کتاب فقط یک ملاقات صورت گرفته اما در آثار اینطور نیستن و بخاطر جذابیت این دو شخصیت، بیشتر بهشون پرداخته شده. Red dragon (2002) واقعا شوخیتون گرفته؟! من اصلا کاری به بازی بزرگوار ندارم ولی آنتونی هاپکینز برای هنیبال اقتباسی از کتاب اول خیلی پیر هست. این موضوع واقعا چیزی نیست که بخوام نادیدهش بگیرم چون تفاوت سنی ویل و هنیبال هم زیاد نیستن و هر دوشون تقریبا چهل سال دارن. اما در فیلم این مقوله خیلی به چشم میاد و خب با توجه به کارهایی هم که هنیبال در همین چند سال قبل انجام داده اصلا منطقی نیست. شخصیت پردازی ویل به کتاب شباهت زیادی نداره و خوب درنیومده. به مانند بقیهی آثار اقتباسی، ویل و هنیبال ارتباط بیشتری برخلاف کتاب دارن و خب من یکی این تفاوت رو خیلی دوست دارم و به نظرم یکی از کمبودهای کتاب هم در همین بود. یکسری جزئیات که خیلی خیلی خیلی مهم هم بودن مثل فیلم قبلی رعایت نشده بود. در کل تا اینجای کار، من دو فیلم اقتباسی رو پیشنهاد نمیکنم مگه اینکه خیلی پیگیر باشین. Hannibal (2013_2015) اگر و تنها اگر بدانید که این اقتباس با وجود تفاوتهای چشمگیر چقدر به تک تک جزئیات به طور هوشمندانهای پرداخته شگفتزده خواهید شد! برایان فولر، سازندهی سریال به چیزهایی پرداخته که از دلایل کم امتیاز دادن خوانندگان به کتاب بوده. به طور مثال در کتاب شخصیتهای زن کمی وجود داره و فولر از این نکته استفاده کرده تا بعضی از شخصیتهای مرد کتاب رو در سریالش به صورت زن به تصویر بکشه. یعنی فردی لوندز و الان بلوم در سریال، در قالب زن وجود دارن. توصیفات کتاب که جزو بخشهای هایلایتخور محسوب میشدن، در سریال به صورت دیالوگ در اومده. مورد بسیار بسیار مهمی که باید بدونین این هست سریال تنها در نیمهی دوم فصل سوم، به کتاب اول پرداخته و بخشهای دیگه رگههای کمرنگ و محوی از کتاب اول و شاید رگههای پررنگی از جلدهای بعد رو در برگرفتن چون سیر زمانی کتاب و سریال در تضادن. در سریال به سالهایی پرداخته که هنیبال در آزادی به سر میبرد و توسط ویل گیر نیفتاده بود و تنها در فصل سوم، با کتاب همزمانی داره. به مانند آثار اقتباسی دیگه باز هم شاهد ارتباط بیشتر و قویتر ویل و هنیبال برخلاف کتاب هستیم. همین مقوله از دلایل محبوبیت کمتر کتاب توسط عدهای به شمار میره چون این دو شخصیت ناب در کتاب، تنها و تنها فقط یکبار با هم ملاقات دارن و بس. مواردی که به صورت فلش بک در کتاب اومده، در سریال بهش شاخ و برگ داده شده و یه داستان مفصل رو در بر میگیرن. میتونه جالب باشه میتونه هم نباشه. بعضی از شخصیتها تفاوت ظاهری با کتاب دارن. مثال بارز خود جناب لکتر هست که در کتاب قد کوتاه و چاق هست اما در سریال کاملا برعکس هست. این هم باید در نظر داشته باشین که سازندهی سریال در بخشهایی، اعمال هنیبال رو توسط شخصیت جدیدی که خلق کرده انجام داده. قتلی که تو کتاب توسط خود لکتر صورت گرفته در سریال توسط یه شخصیت جدید با مشخصات ظاهری هنیبال کتاب انجام شده! برخلاف کتاب، سریال به صورت رگباری شامل قتلهای زیاد هست. همین موضوع باعث میشه روند کند و آروم کتاب در نمایش به صورت تند و بیوقفه صورت بگیره و ضربه رو جایی میخوره که میخواد در فصل پایانی به جلد اول شباهت بیشتری داشته باشه. بینندهای که دو فصل اول رو با سرعت و کشش بیشتری دیده، روند آهستهی فصل سوم میتونه براش حوصلهسربر و خسته کننده باشه. در کل تا ساعتها میشه از تفاوتها گفت اما با همهی این تفاسیر، به نظرم اقتباس باکیفیتی از کتاب بود که زیبایی بصری، شخصیت پردازی و فضاسازیش به کتاب شباهت داره. تمامی آثار اقتباسی، با کتاب تفاوت دارن و در عین حال تکمیلکنندهی کتابن. اما خب پیشنهاد اول و آخر من خوندن قلم کسی هست که چنین اثری رو خلق کرده و در وهلهی دوم به باقی مسائل در صورت نیازتون بپردازین. پ.ن: خیلی خوشحالم کسی که شخصیتهای محبوبم رو خلق کرده، در قید حیات هست و میتونم قدردان آثارش در زمانی که حضور داره باشم♡ ...more |
Notes are private!
|
1
|
Jul 17, 2023
|
Aug 2023
|
Jul 17, 2023
|
Paperback
| |||||||||||||||
0763644846
| 9780763644840
| 0763644846
| 4.22
| 1,997
| Sep 05, 1994
| Sep 08, 2009
|
it was amazing
|
به شقایق کوچک سالها پیش میدونم از خودت متنفری. از دوستات واهمه داری و از خونوادهات بیزاری. میدونم وقتی از مدرسه برمیگردی، چطور با کلمات زهرآلودی ک به شقایق کوچک سالها پیش میدونم از خودت متنفری. از دوستات واهمه داری و از خونوادهات بیزاری. میدونم وقتی از مدرسه برمیگردی، چطور با کلمات زهرآلودی که بهت زدن رنجیدهخاطر میشی. میفهمم انقدری با همه رو هستی که دلت میخواست دورو باشی و آرزو میکردی کاش تو هم بدونی که اون رازهای مگو و پچپچهایی که تو کلاس میکنن بابت چیه. پی ببری که برای چی مسخره میشی و چرا هیچکس بابت این احساس مزخرفی که بهت دست میده جوابی نمیده. میدونم چقدر برات سخته که باورت نکنن و بهت بگن اون یارو اذیتت میکنه؟! اون که همسن پدرت هست! و تو ندونی به کی باید پناه ببری تا از شر هامبرتهای زندگیت خلاص شی. من گریههای شبانهات رو دیدم. احساس ترسی که با خونین شدن شلوارت تجربه کردی رو لمس کردم. تو هیچ ایدهای نداشتی که چرا اون مرد، هر از گاهی جلوی مدرسه سبز میشد و شلوارش رو پایین میآورد. نمیفهمیدی چرا همکلاسیت رو مدام احضار میکنن و تو مخیلهات نمیگنجید که دوست داشتن به همجنس هم میتونه وجود داشته باشه. تو محدود شدی و نخواستن دنیات وسعت پیدا کنه. تصویر یه آدم واقعی هم تو کتابای درسیت سانسور کردن تا بیشتر گهگیجه بگیری که اون پایین مایینها اصلا چه خبر هست. اما میخوام بهت بگم خودت رو ملامت نکن که چرا انقدر نمیدونی. احساس گناه بابت چیزهایی که برات نرمال نکردن، نکن. خودت رو دوست داشته باش. آدمها رو فراری نده و به خاطر ندانستههاشون، موجبات گوشهگیریشون رو فراهم نکن. درسته نامهربون بودن اما نذار چرک و کثافتشون بهت سرایت کنه و تو هم یه عوضی به تمام معنا بشی. وقتی بزرگ شدی پی میبری که چقدر مسخره موجبات به گند کشیدن شاید بهترین سالهای زندگیت رو فراهم کردن. میگذره دختر سادهدل از همه جا بیخبر اما یکم طول میکشه تا همه چی برات واضح بشه. فعلا از پشت اون هالهی سمج اشکآلود چیزی نمیبینی اما به مرور به خشکسالی چشمهای همیشه گریانت دچار میشی و اون وقت هست که میفهمی آدمیزاد چقدر به خودش ظلم میکنه. حیف که نمیتونم تو زمان سفر کنم و این کتاب رو بهت هدیه بدم. ای کاش کسی بود که برات میخوند و غم سنگینی که رو شونههای کوچیکت به دوش میکشیدی رو کم میکرد. اصلا دنیا به آخر میرسید اگه فقط یه نفر بغلت میکرد؟ عیبی نداره. مگه کدوممون گذشتهی همه چی تمومی داشتیم؟ تا بوده همین بوده اما نمیذارم همینطور بمونه. میخوام برای کسی که از ناآگاهی رنج میکشیده این کتاب رو بخونم تا عادیسازی کنم که چطور با خودش، بدنش و آدمهای دیگه مهربون باشه. چطور تابوشکنی کنه و از منطقهی به ظاهر امنی که براش ساختن بیرون بیاد. حتی اگه فقط یک نفر رو بتونم از این جهل بیرون بیارم خودش کلی هست. از طرف بهترین و تنهاترین رفیقت یعنی خودت از مائده خیلی ممنونم که باعث شد بخونمش و به قصد آموزشدادن به دیگران، در آینده بارها بهش برگردم. ...more |
Notes are private!
|
1
|
Jul 16, 2023
|
Dec 12, 2023
|
Jul 16, 2023
|
Paperback
| |||||||||||||||
4.33
| 2,176,028
| Apr 06, 1943
| 2007
|
it was amazing
|
وقتی با ذوق برای کسی که کتابخون نیست کتاب میخونی، باید انتظار داشته باشی چنین چیزی هم بشنوی: از مار متنفرم. از تو هم بخاطر اینکه سال مار به دنیا اومدی وقتی با ذوق برای کسی که کتابخون نیست کتاب میخونی، باید انتظار داشته باشی چنین چیزی هم بشنوی: از مار متنفرم. از تو هم بخاطر اینکه سال مار به دنیا اومدی متنفرم! ...more |
Notes are private!
|
1
|
Feb 03, 2023
|
Feb 21, 2023
|
Feb 03, 2023
|
Paperback
| ||||||||||||||||||
9786008347415
| 3.99
| 10,822
| Oct 23, 2012
| unknown
|
it was amazing
|
با اینکه حافظه ی خوبی تو حفظ کردن تاریخ های مهم زندگیم ندارم اما به خوبی به یاد دارم که دو سال پیش حوالی ۲ صبح ۱۵ آذر ، به مانیتور زل زده بودم . در حا
با اینکه حافظه ی خوبی تو حفظ کردن تاریخ های مهم زندگیم ندارم اما به خوبی به یاد دارم که دو سال پیش حوالی ۲ صبح ۱۵ آذر ، به مانیتور زل زده بودم . در حالیکه اشک های سمجم دیدم رو تار میکردن و سعی میکردم برای اینکه کل خونه خبردار نشه ، هق هقم رو با بالش خفه کنم . هیچ چیزی به اندازه اون سکانس لعنتی ، چشم هایی که دچار خشکسالی شده بودن رو لبریز نکرده بود . اون هم منی که از نظر عاطفی به یه ربات تشبیه می شدم ! به قدری اون صبح گریه کردم که یه آن به خودم اومدم و دیدم به ساعت کشیده . همون موقع بود که مطمئن شدم شقایق قبل و بعدی شکل میگیره . روزها گذشت و بارها اون سکانس رو شخم زدم . با ادیت های مختلف ، نظرات و تحلیل های شقایق کش ، آهنگ هایی که انگار برای خود سریال ساخته شده بودن و نقاشی هایی که قلبم رو مچاله میکردن . وجه اشتراک همشون شاید این بود "اعتراف عاشقانه ای که تاریخ به خودش ندیده بود." اما به مرور پی بردم فقط این نبود . میدونی .. خیلی وقتا هست که شناخت درستی از خودت نداری . فکر میکنی با واژه هایی که بهت نسبت میدن تعریف میشی ، حتی اگرم برچسب هایی که بهت میزنن در حقت بی انصافی کنه . متوجه نیستی که فراتر از اون حرف هایی . فکر میکنی کافی نیستی ، وجودت برای کسی معنا نداره و حتی بود و نبودت فرقی نمیکنه . دنیات شاید به اندازه دنیای هلن این کتاب ، خاکستری باشه . رنگ ها از زندگیت پر کشیدن و به واسطه ی چیزهایی که بهشون پناه میبری کمی رنگ به زندگيت میپاشی . مثل هلن که با خوندن جین ایر رنگ ها رو به زندگیش بر میگردوند . یا اون روباهی که احساساتش از آدم های اطراف هلن بیشتر بود . و حتی بهترین دوستش . خب چرا اون سکانس چیزی فراتر از دوستت دارم بود ؟ چون موقع اعتراف و ابراز احساساتش از این نگفت که چقدر وقت گذروندن باهات رو دوست دارم . یا اینکه کنار تو خوشحال ترین آدم دنیام و دوست دارم بقیه زندگیم رو با تو بگذرونم . به جاش از چیزی گفت که معشوقش تشنه ی شنیدنش بود : "I know how you see yourself Dean. You see yourself the same way our enemies see you. You're destructive, and you're angry and you're broken. You're.. You're daddy's blunt instrument. You think that.. hate and anger, that's what drives you. That's what you are. It's not. And everyone who knows you, sees it . Everything you have ever done, the good and the bad, you have done for love. You raised your little brother for love. You fought for this whole world for love. That is who you are. " این کتاب مصور ماجرای هلن رو روایت میکنه . دختری که فکر میکنه محدود به انگ هایی هست که بهش میزنن و با برچسب هایی که حقیقت ندارن ، خودش رو توصیف میکنه . دنیاش به واسطه نگرش غلط و بی رحمانه ی اطرافیان تیره و تار هست و چیزی که میتونه در سیاه ترین روزها ، کمی زندگیش رو قابل تحمل کنه ؛ خوندن کتاب جین ایر هست . پناه بردن به دنیایی که برخلاف دنیای خودش ، رنگی هست . و خب باید بگم برای کسایی که مثل من جین ایر رو خوندن و دوست داشتن ، اشارات هلن دلچسب تر میشه . هلن شباهت عجیبی به من داشت . شاید درست ترش این هست که بگم با تمام شخصیت هایی که خودشون رو ناکافی میدونن ، همذاتپنداری میکنم و برای همین هم احساساتم فوران میکنه . مثل همون صبحی که صدای شخصیت با فین فین کردنم گره خورد . همون لحظاتی که گریه م بند نمیومد و دوست داشتم من هم کسی رو داشته باشم که انقدر بهم حس زنده بودن بده . و حتی دقایقی که به دردل های هلن گوش ميدادم و زیر لب میگفتم میفهمم از چی میگی دختر . هممون یه جایی تو زندگی بهمون گفتن به اندازه کافی خوب نیستیم ، از پسش برنمیایم و شکست میخوریم . بهمون خندیدن ، کارمون رو کوچیک شمردن تا خودشون رو بزرگ جلوه بدن . یه جورایی طردمون کردن و باعث شدن این حس بهمون دست بده که مشکل از خودمون هست . اما میخوام بهت بگم بالاخره یه روزی میرسه که پی میبری حقیقت نداره . اون موقع شاید مثل من انقدر بباری که تا قبلش به ذهنت خطور نمیکرد رباتی که بقیه خطابش میکردن میتونه اینطور احساساتی باشه :) ...more |
Notes are private!
|
1
|
Jan 14, 2023
|
Jan 14, 2023
|
Jan 14, 2023
|
Hardcover
| |||||||||||||||||
4.31
| 23,533
| 1983
| 1983
|
it was amazing
|
باید اعتراف کنم تا قبل خوندنش فکر میکردم آدم ظاهربینی نیستم. به ندرت قضاوت میکنم و برام خیلی چیزها اهمیت چندانی ندارن. اما تونی موریسون جلو راهم سبز شد باید اعتراف کنم تا قبل خوندنش فکر میکردم آدم ظاهربینی نیستم. به ندرت قضاوت میکنم و برام خیلی چیزها اهمیت چندانی ندارن. اما تونی موریسون جلو راهم سبز شد. با بازی قشنگش با کلمات ذهنم رو زیر و رو کرد. حتی فکر میکنم موقع نوشتن این داستان کوتاه، زیر لب می گفت "همتون سراپا یه کرباسین. فقط ادعاتون کون فلک رو پاره کرده!" تا قبل از آشناییم با این بشر، خیال میکردم آثار نابوکوف قابلیت این رو دارن که با هر بار خوندنشون، برداشت متفاوتی از بار قبل داشته باشم. اما موریسون با یه داستان کوتاه جمع و جور، جوری قلمش رو به رخم کشید که تا انتهای داستان داشتم با خودم کلنجار میرفتم. اون هم سر چی؟ سر سوالاتی که به شدت سطحی بودن. اون سیاه بود یا سفید؟! بعد که به خودم اومدم دیدم ای دل غافل، عجب رکبی خوردم. شقایق که گوز گوز میکردی همه عمر دیدی که چگونه تونی مچت را گرفت خلاصه اینطوری پی بردم تافته ی جدا بافته نیستم و مثل تمامی آدم ها درگیر حواشی بی اهمیت میشم. حالا جریان از چه قرار بود؟ توایلا و روبرتا، دو دختر ۸ ساله که سر از پرورشگاه درآوردن. و ما در طول داستان شاهد ارتباطشون هستیم. ارتباطی که موریسون به salt and pepper تشبیهش کرده. اما خب این ماجرا به ظاهر ساده هست ولی شیوه ی روایت نویسنده باعث میشه داستان فراتر بره. جوری که تو توصیفات گم بشی، دوباره برگردی و بخونی و زیر لب بگی پس با این اوصاف اون سیاه بود؟! و یکم که بیشتر پیش رفتی حرفت رو عوض کنی و بگی خب الان معلوم شد سفید هست. جوری که یه آن به خودت میای و میفهمی عجب نژادپرستی هستی! موریسون شخصیت ها رو در هم آمیخته میکنه. حتی دیالوگ هاشون! طوری که برام جای سوال بود الان کدومشون این حرف رو زد. حتی تصوری که از گذشته و خاطراتی که به جا مونده داری رو هم به سخره میگیره. اینکه اونچه به یاد داری، تصورات ذهنی تو هستن یا واقعیت ماجرا یا ترکیبی از هردوشون؟ در کل اگه بخوام از زیبایی هاش بگم میتونم به در هم تنیدگی عجیبش اشاره کنم. جوری که تشخیص رو ناممکن میکنه. بیشتر از این جایز نیست بگم. خودتون بخونین و قضاوت کنین. فقط این رو بگم برای منی که با داستان کوتاه زیاد ارتباط برقرار نمیکنم به شدت لذت بخش بود.(صدالبته که به این معنی نیست تو هم چنین دیدگاهی رو با خوندنش داشته باشی.) پی نوشت: بسی خوشحالم که اولین ریویوی فارسی رو درباره ش نوشتم. ...more |
Notes are private!
|
1
|
Jan 21, 2023
|
Jan 21, 2023
|
Jan 07, 2023
|
Audiobook
| ||||||||||||||||||
9786004623315
| 4.60
| 7,816
| Feb 20, 2018
| 2018
|
it was amazing
|
ریویوی احیاشده زندگی من پر از جک و جونور هست. تقریبا از هر حیوونی میتونی توش پیدا کنی. ولی همیشه جای یکیشون خالی بود؛ یه موجود گرم و لطیف با گوشهایی ریویوی احیاشده زندگی من پر از جک و جونور هست. تقریبا از هر حیوونی میتونی توش پیدا کنی. ولی همیشه جای یکیشون خالی بود؛ یه موجود گرم و لطیف با گوشهایی که ناجور بوسیدنیان. همیشه انتظار داشتنش رو میکشیدم. گاهی فکر میکردم اصلا تو این عمر ناچیزی که دارم، میتونم پیداش کنم و بهش بگم که تو با تموم موجودات اون طویلهای که ازش بیرون اومدم فرق داری... تیلور پیداش کرد. همون خرگوش بیهمتایی که جدای از بقیه بود و من، حسرتش رو میخوردم. چون کدوم آدمی نیاز به درک و پذیرش نداره؟ خرگوشی که اون پیداش کرد همیشه این ترس رو تو دلم مینداخت، که زندگیم تموم شه و هیچکسی خرگوش من نشه. من از تمومی حیوونها قطع امید کرده بودم و عادت داشتم که اون نقشی رو که میخواستم، خودم در حقم ایفا کنم. اما به تدریج صدای قدمهاش رو شنیدم. آروم و بیسروصدا نشسته بود. هیچی نمیگفت و فقط میشنید. خواستم بترسونمش. لالمونی بگیرم تا بذاره بره به همون جایی که ازش اومده بود، ولی نرفت چون حسابی جا خوش کرده بود. من به نشانهها اعتقادی ندارم ولی سالی که چیزی به اتمامش هم نمونده، بیشک برای من برازندهی سال خرگوش بود. امیدوارم تو زندگی همهتون، چنین موجود بیبدیلی پا بذاره. چون این قشنگترین اتفاقی هست که میتونم قبل تحویل سال برای تکتکتون خواهانش باشم ♡ ریویوی منقضیشده عجب! نمیدونستم انقدر کتابهای خوبی تو این ردهی سنی وجود داره. واقعا حسودیم شد :) وقتی کوچیک بودم، تنها چیزی که تو دست بقیه نمیدیدم ، همین کتاب بود. اینطور شد که کلی کتاب رو تو زمان خودش نخوندم و هیچ ایدهای نداشتم چه چیزی به دردم میخوره. تو دوران نوجوانی هم گیر سایت سمی 98ia افتادم و ذهنم با خزعبلات پر شد. نه خبری از کلاسیکهای عاشقانه انگلستان بود نه مجموعههای چند جلدی مثل هری پاتر. سنم که بالا رفت، گفتم " شقایق، تو دیگه برای این کتابا زیادی پیری." اما به لطف گودریدز پی بردم، اینجوریا هم نیست. دوستایی که با بچههای فامیل، کتابهای کودک و نوجوان میخوندن یا بعضی کتابها رو دوبارهخوانی میکردن، بهم تلنگر زدن هنوز دیر نشده. برای همین چند وقتی هست که دل رو به دریا زدم و میون کتاب های جدیترم، این دسته از کتابا رو میخونم. فکرش هم نمیکردم انقدر ساده از موضوعاتی بگن که خودمون هنوز هم که هنوزه، درشون لنگ میزنیم. اینکه زیپ دهن مبارکمون رو ببندیم و گوش بدیم. آدمها رو با نسخههایی که میپیچیم غمگینتر نکنیم . بالای منبر نشینیم و سخنرانی حوصلهسربر نکنیم. گذشتهشون رو شخم نزنیم. نگیم دیدی بهت گفته بودم! دیدی همینجوری شد. زبون لعنتیمون رو خاموش کنیم و بذاریم یکم گوشمون روشن شه. تضمین میکنم کلی از مشکلاتمون حل میشه؛ چون به طرف مقابلمون این فرصت رو دادیم که خودش سفرهی دلش رو پیشمون باز کنه. و این یعنی احترام گذاشتن به احساسات آدمها. چیزی که متأسفانه به ندرت میبینم. ای کاش تو مهدکودک، مدرسه و حتی دانشگاه این چیزهای اساسی رو بهمون یاد میدادن. شک نداشتم اینجوری با عشق درس میخوندیم. اما زهی خیال باطل. این انتظارات به درد یه دنیای خیالی میخوره. دنیایی که هیچ شباهتی به این جهنم دره نداره :))) در نهایت یادی کنم از این دیالوگ انیمیشن Inside out شادی: چطوری این کارو کردی؟ (خوشحالش کردی؟) غم: اون غمگین بود، پس من به حرفاش گوش دادم. ...more |
Notes are private!
|
2
|
Mar 07, 2024
Dec 11, 2022
|
Mar 07, 2024
Dec 11, 2022
|
Dec 11, 2022
|
Paperback
| |||||||||||||||||
9786003676275
| 4.00
| 167,288
| Apr 17, 2008
| Aug 2020
|
it was amazing
|
کتابی که بعد از تموم کردنش تازه برام شروع شد! راسیتش وقتی ۲۸ اسفندماه ۱۴۰۱ تمومش کردم، دوست داشتم سر قبر مرحوم برم، تف بندازم و بعدش برگردم. اما از اون کتابی که بعد از تموم کردنش تازه برام شروع شد! راسیتش وقتی ۲۸ اسفندماه ۱۴۰۱ تمومش کردم، دوست داشتم سر قبر مرحوم برم، تف بندازم و بعدش برگردم. اما از اونجایی که بعد از اتمام کتاب، چند روزی صبر میکنم و ریویو مینویسم، گفتم این بار هم عجله نکن شقایق، شاید ورق برگشت. بنابراین زبون به دهن گرفتم. و بعد از اینکه یه روز کامل کتاب رو از اول شخم زدم، به طرز حیرتانگیزی به غلط کردن افتادم! حالا چی شد که اینجوری شد؟ فقط و فقط بخاطر ویژگیای که هم میتونه موهبت باشه و هم عذاب. یعنی: Over thinking سر خوندن بازی فرشته، این خصلت که در من به وفور یافت میشه برام تبدیل به موهبت شد. طوری که تو آخرین روز سال، شاید برای اولینبار ذهن لعنتیم رو ستایش کردم و گفتم بوس به کلهت شقایق! خلاصه یه شبانه روز کتاب رو بلعیدم. بخاطر اینکه بعد از اتمام هر بخش نوتبرداری خلاصهای از روند ماجرا میکردم، کارم سریعتر پیش رفت. انگار داشتم یه کتاب تقریبا ۸۰۰ صفحهای رو تو یه روز بازخوانی میکردم. اغراق نمیکنم اگه بگم حتی خواب به چشمام نمیومد. مغزم انقدر تو حل کردن معما بهم سرنخ میداد که میگفتم نه! این غیرممکن هست. نظرت چیه یکم خفه شی و بذاری بتمرگم؟ میتونی فرضیههای لعنتیت رو یکم برای روز نگه داری. و اینطور شد که بعد از دوباره خوندنش شگفتزده شدم. کتابی که تو روز قبل مبهم، رازآلود، حرص درآر و پوچ به نظر میرسید تنها بعد از یه روز واضح و منطقی شد. لازم به ذکر هست که تو این پروسه گوز رو به شقیقه ربط ندادم و با استناد به خود کتاب مدرک رو میکنم :) این کتاب به سایهی باد که جلد اول مجموعه هست مربوطه؟ جواب این سوال هم میتونه آره باشه هم نه! اگر جلد اول رو به عنوان داستان اصلی نویسنده در نظر بگیریم، جلد دوم پریکوئل محسوب میشه. یعنی اتفاقات قبل و پیشدرآمدش رو شرح میده. اگه بخوام دقیقتر توضیح بدم، تو سایهی باد روایت از سال ۱۹۴۵ در بارسلون آغاز میشه. در حالیکه تو جلد دوم به سالها قبل در بارسلون میپردازه و در نهایت در سال ۱۹۴۵ به اتمام میرسه. اما نه به روایت شخصیت اصلی اولین جلد؛ بلکه اینبار داستان رو به کل از زبون شخص دیگهای میشنویم. تو بازی فرشته بعضی از شخصیتهایی که در سایهی باد شناخت کمتری ازشون داشتیم، حضور فعالتری دارن. مثل پدر دانیل که تو این جلد پسر سمپره خطابش میکنن. بنابراین دونستن سرگذشتش میتونه جالب باشه. اما چرا میتونه مربوط به جلد قبلی نباشه؟ چون از نظرم میشه به عنوان یه موضوع کاملا جدا در نظرش گرفت. در واقع فرقی نداره با جلد یک شروع کنی یا دو. چون تفاوتشون در این هست تو یکی بیشتر به برخی از شخصیتهای فرعی پرداخته و تو یکی کمتر. همین و بس. چرا عدهی کثیری بازی فرشته رو به اندازهی سایهی باد دوست نداشتن و ندارن؟ چند تا دلیلی که بیشتر به چشمم خورد رو بدون اسپویل میگم. تو جلد اول با شخصیتهایی روبهرو میشیم که دوستداشتنی هستن. لبخند به لب میارن و باعث میشن با وجودشون بتونیم اون حجم نسبتا زیاد کتاب رو تاب بیاریم. یه جورایی گرمیبخش زندگین. و تو به واسطهی این حس خوبی که بهت میدن، ادامه میدی. مثال بارز: فرمین. اما در بازی فرشته از این خبرها نیست. ما با آدمهایی طرف نیستیم که در برابرشون صبوری به خرج بدیم. به ندرت کسی رو میشه پیدا کرد که نوری تو دل تاریکی کتاب باشه و اگر هم باشه نور چشمگیری نیست. و این برای خوانندهای که نمیتونه رو هیچ شخصیتی حساب باز کنه و باهاش انس بگیره، ناامیدکنندهست. اگر به طور احساسی به قضیه نگاه کنیم این هست که خواننده به علت عدم همذاتپنداری با شخصیتها، نمیتونه بهشون حق بده و کارهاشون رو توجيه کنه. نمیتونه همراهیشون کنه و حتی درکی از رفتارشون داشته باشه. بنابراین بخاطر اینکه رومخ میبینتشون، کتاب رو رها و یا تا اخر میخونه و میکوبونه. مورد بعدی که به شدت خواننده رو کفری میکنه معماهای داستان هست. تو سایهی باد، ثافون در نهایت به اکثر سوالات پاسخ میده و خیال خواننده رو راحت میکنه. طوری که ماجراها به نقطهی امنی میرسن و برای کسی که نمیخواد چیز مبهم و رازآلودی باقی بمونه، چی از این بهتر سراغ داریم؟ اما تو بازی فرشته از این خبرها نیست. ثافونی که بار قبل بهت گفته بود خیالت تخت، تو فقط ذهنت رو به کار نگیر تا خسته نشی و خودم همهی گره ها رو باز میکنم، این بار لقمه آماده رو تو دهن خواننده نذاشته. این کار رو به خودش سپرده! برای همین خواننده گیج میشه. خیلی چیزها تو هالهای از ابهام براش فرو میرن و بخاطر اینکه نتونسته چیزی سر دربیاره و معماها هم حل نشده به امان ثافون رها شدن، امتیاز کمتری میده. به خیالش قلم ثافون تو این جلد تغییر کرده اما سخت در اشتباهه. اشتباهی که خودم هم بهش دچار شدم. ثافون همون ثافون هست اما این بار قطعات پازل رو به خواننده سپرده تا کنار هم بذاره. چطور؟ با موشکافی و دقت به ریزجزئیات به ظاهر بیاهمیت. اما چون همه حوصلهی این کار رو ندارن و به قدری حرص خوردن که طاقت دوبارهخوانی و یا ادامه دادن مجموعه هم ندارن، به این خیال که ثافون ما رو تو خماری گذاشت بهشون همون حسی دست میده که بعد از اتمام کتاب داشت خفهم میکرد. (البته به لطف کامنت مترجم عزیز، متوجه شدم که ثافون در جلد بعد پاسخگوی ذهن بینوای خواننده هست.) مورد دیگهای که به چشمم میخوره و فکر نکنم کسی بهش اشاره کرده باشه این هست که ثافون این بار هوش و ذکاوت بیشتری به خرج داده. به طور مثال از اول تا آخر بازی فرشته به خواننده کد میده. از واژههایی استفاده میکنه که از زبون اشخاص دیگهای هم شنیده شده اما خواننده دقت لازم رو به اون کلیدواژهها نداده. بنابراین متوجه نمیشه که جملات گاها خستهکنندهای که ازش سرسری رد میشه میتونن توانایی این رو داشته باشن که تو حل معما بهش کمک کنن. در صورتیکه تو سایهی باد از نظرم چنین چیزی با این حجم از ظرافت دیده نشد. بنابراین به اعتقاد خودم خلاقیت نویسنده در کتاب دوم مجموعه بیشتر هست. خلاصهی کتاب بدون خطر لو رفتن داوید مارتین کلارس شخصیت اصلی کتاب هست. اون پسریه که با وجود تمام چیزهای مهلکی که پشت سرش گذاشت، نجات پیدا کرده و با اوضاع نابسامان زندگیش یکجورایی کنار میاد. خرج و مخارجش رو با نوشتن جور میکنه و درآمد بخور و نمیری هم داره. عشقش به کلمات و ادبیات در سرتاسر کتاب به چشم میخوره. در همصحبتیهاش با آدمهای مختلف از رفرنس های ادبی استفاده میکنه که اگر متوجهش بشی لذت بخشن. مثل اشاراتش به کتاب جین ایر. این پسر بینوای داستان که کاری به کار کسی هم نداره روزی نامهای دریافت میکنه. از ناشری که نمیشناستش و تو نامه به مکان عجیب و دور از ذهنی دعوتش میکنه. اگر بخوام رک و بی پرده بگم یعنی جندهخونه. خلاصه ماجرا از همین نامه آغاز میشه و معماها شروع میشن. طبق معمول ثافون به ریزجزئیات اهمیت میده و به همین خاطر هم موقع نوشتن دستش به کم نمیره. اون حتی از ویوی اتاق داوید هم نمیگذره و اینطور توصیفش میکنه: چهار پنجرهی کمانی شکل، در چهار سوی اتاق، منظرهی گرداگرد شهر را در برابرمان به نمایش میگذاشتند. منظرهای از کلیسای سانتا ماریا دل مار در جنوب، بازار بزرگ بورنه در شمال، ایستگاه قطار در شرق و مسیر پرپیچوخم بلورها و خیابانهای درهمتنیدهی کوهپایههای تیبیدابو در جهت دیگر. و آیا این زیبایی محض نیست؟ منی که از توصیفات زیاد بیزارم برای اولین بار به لطف ثافون میتونم بخشهای مختلف رو رد نکنم و مدهوش مکانهای مختلف، حالات آدمها و... بشم. تعداد شخصیتهای این کتاب از جلد قبل کمتر هست. به ظاهر داستان پیچیدگیهای زیادی نداره. طوری که مثلا دویست صفحه میخونی و انگاری چیز دندونگیری هم نصیبت نمیشه. اما اگه کلمات رو خوب مزه مزه کنی، متوجه میشی اینطوریا هم که فکر میکنی نیست. این کتاب باز هم دارک، معماگونه و رازآلود هست. چرا نمیگم فانتزی؟ چون به خواننده بستگی داره که ماجرا رو رئال ببینه یا سوررئال. اگر قادر به کشف معما بشه و جواب آره یا نه به این سوال رو پیدا کنه، شگفت زده خواهد شد! چیزی که به نظرم نقطهی عطف کتاب هست. ترجمه روان و پر از پاورقیهای مفید هست که به درک رفرنسهای ادبی، تاریخ اسپانیا و... کمک میکنه. حتی گاها ارتباط یه دیالوگ به جلد قبل هم مشخص میکنه. چیزهایی که شاید خواننده فراموششون کرده باشه. و خب مثل سابق از مترجم بابت زحماتش متشکرم. حالا میرم سراغ هیجان انگیزترین بخشی که دوستش دارم؛ یعنی اسپویل و رو کردن مدارکی که اگه با دقت من نخونده باشین، شاید متعجبتون میکنه =) بنابراین بخش آخر و عزیزدلم رو اگر به لو رفتن حساسین، نخونین. اگر بازی فرشته رو خوندین و ریویوی من رو نخوندین، لااقل بخش اسپویل رو بخونین! چون بدون اینکه زندانی آسمان رو بخونم با استناد به کتاب ماجرا رو حل میکنم. البته امیدوارم به چیزی که ثافون در سر داشت نزدیک باشه. اسپویل کتاب با دستانی پر خب خب خب. تو بخش قبل دربارهی اینکه ژانر کتاب فانتزی هست یا نه حرف زدم. و الان با اشاراتم به کتاب، بهتون جواب میدم که چطور هم میتونه باشه و هم نمیتونه. اگر فانتزی باشه: تنها شخصی که میتونه ثابت کنه ناشر یعنی آندرئاس کورلی هست. کسی که با دقت به حرفهاش میشه پی برد موجود فراطبیعیای هست. در واقع شیطان! به طور مثال میتونم به یکی از قدرتهاش اشاره کنم: کنترل زمان و جاودانگی. حالا از ابتدای کتاب تا انتها این ویژگی رو توسط خود کتاب ثابت میکنم. گفت: "بله، و بهترین ناشر از بین همهی اونها. ناشری که در تمام مدت زندگی انتظارش رو میکشیدی. ناشری که میتونه شخصی مثل شما رو جاودانه کنه." در همون اوایل کتاب ناشر در لفافه صحبت میکنه. به نظر میرسه جاودانگیای که تو صحبتش ازش دم میزنه بیشتر به این معنی هست که جایگاه نویسنده رو قرص و محکم میکنه تا آوازهش تا نسلها بعد از داوید، بپیچه. اما... به آن چشمهای یاغی و سرکش مرد در تصویر متمرکز شدم. به آن نگاه هوشمند و متینی که از درون تصویری متعلق به بیستوپنج سال قبل به من خیره شده بود. درست مثل تصاویر مرتبط با کارفرمای خودم، گذران سالها هیچ تغییری در چهرهاش ایجاد نکرده بودند. در اواخر کتاب به وضوح اشاره میکنه که جسم دیهگو مارلاسکا و آندرئاس کورلی بعد از سالیان سال تغییرناپذیر باقی موندن. گویا گذر زمان هیچ تاثیری روشون نگذاشته. هرگز به کسی اجازه ندادهام آنقدر آشناییاش با من طولانی شود که بپرسد چرا هرگز پیر نمیشوم، چرا هرگز چین و شکنی بر چهرهام نمیافتد، چرا تصویر چهرهی من هنوز همان است که در شب ترک کردن ایسابلا در بندر بارسلون بود و نه حتی دقیقهای پیرتر. و در چند صفحهی آخر کتاب هم خواننده رو با چنین چیزی شوکه میکنه. چطور داوید بنا به حرفی که کورلی در ابتدای آشناییشون زد، جاودانه هست؟! "... ولی اگه فقط یک چیز رو بهحد وفور در اختیار داشته باشم همون زمانه." و اینجا دیگه به طور قطع گفت چنین قدرتی در دستانش هست. پس کورلی/شیطان میتونه ویژگی خودش رو به کسایی که بهش چراغ سبز نشون میدن انتقال بده. مثل مارلاسکا که با قراردادش باعث شد جسم و حتی روحش رو در اختیار موجودی قدرتمندتر از خودش قرار بده. و بعدها این اتفاق برای داوید هم رخ داد. "... تصمیم گرفتم برای یک بار هم که شده خودت رو جای من بگذاری و همون چیزی رو احساس کنی که من احساس میکنم. تو حتی یک روز هم پیر نمیشی اما بزرگشدن کریستینا رو میبینی. دوباره عاشق اون میشی و روزی شاهد مرگ اون در آغوش خودت خواهی بود. این هم موهبتی از جانب منه و هم انتقامی از جانب من." و خب باز هم نیازه تا بخش آخر رو توضیح بدم؟ فکر کنم تا اینجا دیگه قانع شده باشین. مورد دیگهای که این فرضیه رو منطقیتر جلوه میده، تسخیر کردن آدمهاست یا به طور خودمونی اگه بخوام بگم یعنی شیطان تو جلد طرف فرو رفته. همون چیزی که با سریالهای ماه رمضون برای ایرانیجماعت ملموس هست! شیطانی که در پوستهی آدمیزاد خودش رو سر راه بشر قرار میده، اونها رو به سمت و سویی سوق میده که میخواد و در نهایت باعث میشه اون آدم هم شیطان صفت بشه. تبدیل به کسی بشه که اطرافیانش دیگه نمیشناسنش و انگاری راه نجاتی هم نداره. حالا کاری ندارم پایان سریالهای ایرانی با توبه و آمرزش و... تموم میشه. چیزی که اهمیت داره این هست شیطان توانایی به گند کشیدن آدمها رو داره، البته اگر بهش اجازهی این کار رو بدن. و این اتفاق برای لمبرت، مارلاسکا و داوید اتفاق افتاد. آنچه در بازتاب نور مقابلم میدیدم تصویر چهرهی خودم بود.اما آن چشمها و آن نگاه، متعلق به یک غریبه بود. نگاهی تیره، تباه و سرشار از کینه و بداندیشی. جایی تو کتاب، داوید خیال برش میداره که تو گورستان کتابهای فراموش شده تنها نیست. همون لحظه به آینه زل میزنه و پی میبره انگار خودش اون شخص دوم بوده! کسی که نگاهش رنگ و بوی دیگهای داره. بنا به نوشتههای د.م در این کتاب فقط یک آغاز و یک پایان برای جهان وجود داشت، فقط یک نیرو و نابودگر وجود داشت که خود را در قالب نامهای مختلف به انسانها میشناساند تا آنها را گیج و حیران سازد و در اوج سستیها و ضعفها اغوایشان کند. نیرویی منفرد و تنها که چهرهی حقیقیاش به دو وجه کاملا مجزا تقسیم شده بود: یک وجه شیرین و ستودنی، و دیگری بیدادگر و شیطانی. دیگه ثافون چطور باید بگه که چنین چیزهایی رو الکی ننوشته؟ منطقی بودن این بخش با ماجراهای خود کتاب توجیه میشه. کورلی/شیطان خوب میدونه سراغ چه کسایی باید بره. کسایی که تو شرایط فاکدآپی دست و پنجه نرم میکنن. مثل لمبرت، مارلاسکا و در آخر داوید. اگر روی داوید بخوام تمرکز کنم، هم قراردادش با باریدو و اسکوبیاس، هم وضعیت جسمانیش و غده سرطانیای که تو مغزش بود باعث شد که ضعیف بشه و در برابر کورلی وا بده. تو شرایطی که داوید نه خواب درست درمون داشت نه تغذیهی سالم و نه پول کافی و نه حتی سلامت جسمانی، کورلی با قرارداد وسوسهبرانگیزش سر میرسه و داویدی که تو ضعیفترین وضعیت قرار داره رو به تسخیر خودش درمیاره. "... مارلاسکا مریض بود. اون قانع شده بود که چیزی درونش رو تسخیر کرده." هر کسی که به ظاهر رفتارش غیرعادی هست به مریض بودن محکوم میشه و کسی باور نمیکنه که حرفهای اون آدم شاید حقیقت داشته باشن. این موضوع تا انتهای کتاب بارها تکرار میشه. "کریستینا فکر میکنه که چیزی یا کسی درونش رو تسخیر کرده و داره اون رو نابود میکنه." این هم مثال دیگهای از این ماجرا. کریستینا وضعیتش به جایی میرسه که وقتی داوید نصفه شب به آسایشگاه سر میزنه، به همراه دکتر و پرستارها متوجه میشه که کریستینا با شخصی که گویا وجود نداره در اتاق حرف میزنه. در حالیکه تنهاست! مارلاسکا گفته بود چه کاری انجام داده که اینطور آزارش میداده؟" بلندتر بگو تا صدای آهان گفتنت رو بشنوم. آ باریکلاااا! گفت: "من عاشقش بودم. آدم خوبی بود. یه مرد خوب. اون تغییرش داد. اون مرد خوبی بود..." و خب این بخش میتونه اثبات کنه که چرا داوید انقدر تغییر کرد. داوید هم مثل مارلاسکا در ازای چیز گرانبهایی یعنی روحش، خودش رو به کورلی فروخت. بخاطرش هم دست به کارهایی زد که در حالت عادی امکان نداشت بزنه. آدمهایی رو از خودش رنجوند که لایق این رفتار نبودن و در کل رنگ و بوی کورلی رو گرفت. همون شیطانی که با دیدنش حالت تهوع بهش دست میداد! البته موارد دیگهای هم وجود دارن که این فرضیه رو بیراه تلقی نکنن. مثل قضیهی پدر کورلی و یا آرزوی بچگیش که شبهه برانگیز بود و این وایب رو میداد که پدرش همون خداست. بماند که ایدههاش و واکنشش نسبت به کتاب سفارشی از خشم و نفرتش به بشر و جهان هستی نشأت میگرفت. خلاصه باز هم میتونم مدرک رو کنم اما به گمونم همینها کافین. اگر فانتزی نباشه: ویکتور گرندس، بازرس پرونده در نهایت فکر میکنه یه رودهی راست تو شکم داوید نیست. خواننده شاید حرص بخوره که این همه بلا پس چی بود؟ ولی درست جایی که فکر میکنه داوید داره حقیقت رو به زبون میاره با حرف بازرس متعجب میشه: "اون سنجاق سینه با نشان فرشته..." در حالیکه داوید بارها و بارها اون سنجاق لعنتی رو روی یقهی کورلی دیده بود. پس ویکتور چی میگه؟ من یه نظری دارم که شاید اونقدرا درست نباشه، اما به نظرم ارزش بحث کردن رو داره. داوید تومور داشت. تومور یه آن انگار از کلهی مبارکش محو شد و داوید قبراق و سرحال به زندگیش برگشت. اما ثافون واضح نگفت آیا اون جراحی در واقعیت اتفاق افتاد یا نه. بنابراین من فکر میکنم فشار زندگی و بعدش تومور باعث شد داوید دو پاره بشه. انگار اون حجم از تنهایی و بعدش دردی که به سرش وارد میشد در شکل گرفتن داوید شیطانصفت نقش داشتن. یعنی شاید بیماریش موجب بیماری دیگهای شد. به صورتی که دو شخصیت رو با خودش حمل میکرد و انگار اتفاقات تلخ و بیرحمانهی کتاب به دست نیمهی تاریک وجودش رقم میخورد. نیمهای که باعث میشد گاهی اوقات فرق واقعیت و رویا رو تشخیص نده. انگار شخصیت در دنیایی غوطهور بود و به همین خاطر متوهم شده بود. با داستانهایی که مینوشت ماجراهایی رو خلق میکرد که به سبب تشدید بیماریش فکر میکرد با واقعیت عجین شدن. برای همین عقلش زایل شد و دست به کشتن آدمها زد. انگار روح کلماتش تونستن اسیرش کنن و به قدری دیوانهش کنن که نفهمه چی به چیه. در کل میخوام بگم کورلی و ماجراهاش شاید زائده ذهنیات خودش بود و چنین شخصی وجود خارجی نداشت. شاید کورلی همون داویدی بود که یه آن تو گورستان به خودش زل زد و به نظرش رسید غریبهست :) ...more |
Notes are private!
|
1
|
Feb 18, 2023
|
Mar 19, 2023
|
Jun 22, 2022
|
Paperback
| |||||||||||||||||
9936802330
| 9789936802339
| 9936802330
| 3.88
| 870,889
| Sep 1955
| Aug 2014
|
it was amazing
|
هنوز یادم هست که دوران راهنمایی ، یه کسی بود که سر کوچه ی مدرسه مون دید می زد .تو ماشین می نشست ، موقعیت رو بررسی میکرد و تا مطمئن میشد اون دانش آموز
هنوز یادم هست که دوران راهنمایی ، یه کسی بود که سر کوچه ی مدرسه مون دید می زد .تو ماشین می نشست ، موقعیت رو بررسی میکرد و تا مطمئن میشد اون دانش آموز تنهاست ، به شیشه ی ماشینش می کوبید تا نگاه اون دختر رو متوجه پایین تنه ش کنه . گاهی جرأت میکرد و پیاده میشد و قبل اینکه دانش آموز از همه جا بی خبر به مدرسه برسه ، بهش درکونی ای میزد و با رضایت به ماشینش بر می گشت. تا یه مدت کسی به مدیر مدرسه نمی گفت که اون مرد ، کار هر چند روز یه بارش چی هست . بچه ها احساس شرم و حتی گناه می کردن که چنین چیزی رو اطلاع بدن . آخر سر یکی شجاعت به خرج داد و شر اون آدم رو کم کردن . اما معلوم نشد که اون مرد بعد از مدرسه ی ما ، چه جای دیگه ای رو برای لذت بیمار گونه ش در نظر گرفته و چند نفر دیگه باید از کارش آسیب ببینن . حتی گاهی اوقات تو شلوغی بازار ، متوجه لمس ناگهانی ای میشدم و تا به خودم میومدم ، اون آدم رفته بود . به کسی نمی گفتم و از طرفی درک درستی از این ماجراها نداشتم . چون آموزشی نه توی خونواده نه در مدرسه از این بابت دیده بودم . این جور مسائل برام تو هاله ای از ابهام بود . نهایت کاری که میکردم این بود که با سکوتم ، نارضایتیم رو نشون بدم یا اگه تو تاکسی متوجه مالیدن پاهاش به پاهام میشدم ، خودم رو جمع و جور میکردم . مسئله ی رو مخ دیگه ای که وجود داشت ، این بود که از دبستان تا دبیرستان ، شاهد ازدواج همکلاسی هام بودم . برام جای سوال بود چرا یه دختر ۱۴ ساله باید با مردی که چند برابرش سن داره ازدواج کنه و حتی بخاطر این پیوند بهشون تبریک بگن . یه مدت این چیزها در نگاه خیلیا جذاب بود . مرد پخته و سن و سال داری که دختر نوجوونی رو به دست میاره ، کاری میکنه که با هیچ کدوم از دوستاش که ما باشیم ارتباط نداشته باشه . گاهی از دهن بچه ها می شنیدم که می گفتن چه خوب ، اینجوری شوهرش دوست داره فقط با خودش وقت بگذرونه و برای همین دیگه حالی از ما نمی پرسه . اما حالا که فکر میکنم ، کودک همسری چیز وحشتناکی بوده و هست که اون موقع درکش نمی کردیم . همکلاسی های من مثل شکوفه هایی بودن که تو دست آدم های پدوفیلی پژمرده میشدن و چون کسی ازشون خبری نداشت ، فکر میکردیم هنوز سرزنده و شادابن . اما چه کسی می دونست اون ها چه چیزهایی رو تجربه میکنن؟ لولیتا داستان دور از ذهنی نیست . در واقع هر چی بیشتر کتاب میخونم ، متوجه میشم که ما خیلی چیزها رو تو این جغرافیای نفرین شده لمس کردیم . اینکه خوانندگان هموطنم این کتاب رو درک نکردن ، هنوز برام جای سوال هست . هامبرت روایت دیدگاه همون آدمی هست که وقتی داشتی از مدرسه برمیگشتی ، به طرز عجیبی بهت خیره شد . همون کسی که با لبخند ضایعی نگاهش کردی . پس نباید انتظار داشته باشی که هامبرت هامبرت یه آدم عادی باشه . تو داستان رو از زبون کسی میشنوی که باعث شد تو خیابون احساس ناامنی کنی . همونی که باعث شد به خودت بلرزی و زبونت یخ بزنه و هیچ ایده ای نداشتی که چه کارهایی ازش سر میزنه . چون تو دنیای کودکانه ی خودت بودی و هنوز زندگی برات اونقدر جدی نشده بود . باید اعتراف کنم که زیبایی قلم نابوکوف متحیرم کرد . این یه کتاب عادی برای یه خواننده ی عادی نیست . تو قرار نیست از رابطه ی عجیب هامبرت با لولیتا لذت ببری و پروانه ها رو تو شکمت احساس کنی . قرار هست به فاک بری ! راوی باهات صادق نیست و تو نمیتونی بهش اعتماد کنی . باید از جزئیات بیخیال نگذری و با تمرکز بخونیشون ؛ وگرنه بدجور رکب میخوری . راست و دروغ جوری در هم آمیخته شدن که هر چی بیشتر میخونی ، بیشتر پی میبری داستان از چه قرار هست . هامبرت با ذهن مشوش و ژولیده ش داستانی رو به قلم در میاره که باید زیر سوالش ببری . پس خواننده ی آگاه ، نباید منفعل باشی! بله ! هامبرت هندونه زیر بغلت میذاره و جوری خطابت میکنه که این حس بهت دست میده باید قضاوت درستی بکنم ؛ چون مسئولیتی در قبالم هست . از طرفی با بازی های زبانیش ، دقتش به جزئیات و توصیفات منحصر به فردش تو رو شگفت زده میکنه . زیبایی اثر وقتی پررنگ میشه که به زبان اصلی بخونیش ؛ پس اگه دانشش رو داری این لطف رو در حق خودت بکن. گرچه ترجمه ش هم سعی کرده به متن وفادار باشه . بعضی از پانوشت های مترجم ، پایان داستان رو اسپویل میکنن ؛ پس اگه به لو رفتن داستان حساسی ، ازشون بگذر و آخر سر سراغشون برو . در نهایت میخوام بگم نابوکوف نابغه ای بود که شاهکاری به اسم لولیتا خلق کرد. حداقل کاری که میتونی بکنی این هست که سطحی نخونیش چون در این صورت انگ هایی به کتاب میزنی که منصفانه نیست :) ...more |
Notes are private!
|
1
|
Nov 23, 2022
|
Nov 30, 2022
|
Feb 18, 2022
|
Hardcover
| |||||||||||||||
4.63
| 2,110
| Oct 15, 2012
| Oct 15, 2012
|
it was amazing
|
None
|
Notes are private!
|
1
|
Sep 10, 2021
|
Sep 10, 2021
|
Sep 09, 2021
|
ebook
|
Shaghayegh > Books: favorites (28)
|
|
|
|
|
my rating |
|
|
||
---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|
4.49
|
it was amazing
|
Jun 16, 2024
|
Jun 15, 2024
|
||||||
4.15
|
it was amazing
|
Jul 28, 2024
|
Apr 18, 2024
|
||||||
4.37
|
it was amazing
|
Mar 05, 2024
|
Mar 05, 2024
|
||||||
4.17
|
it was amazing
|
Apr 07, 2024
|
Jan 12, 2024
|
||||||
4.25
|
it was amazing
|
Nov 09, 2023
|
Oct 04, 2023
|
||||||
4.35
|
it was amazing
|
Aug 22, 2023
|
Aug 20, 2023
|
||||||
4.44
|
it was amazing
|
Apr 14, 2024
|
Aug 19, 2023
|
||||||
4.35
|
really liked it
|
Mar 23, 2024
|
Aug 19, 2023
|
||||||
4.29
|
it was amazing
|
Aug 14, 2023
|
Aug 02, 2023
|
||||||
4.45
|
it was amazing
|
Mar 2024
|
Jul 24, 2023
|
||||||
4.05
|
really liked it
|
Feb 27, 2024
|
Jul 24, 2023
|
||||||
4.06
|
really liked it
|
Aug 2023
|
Jul 17, 2023
|
||||||
4.22
|
it was amazing
|
Dec 12, 2023
|
Jul 16, 2023
|
||||||
4.33
|
it was amazing
|
Feb 21, 2023
|
Feb 03, 2023
|
||||||
3.99
|
it was amazing
|
Jan 14, 2023
|
Jan 14, 2023
|
||||||
4.31
|
it was amazing
|
Jan 21, 2023
|
Jan 07, 2023
|
||||||
4.60
|
it was amazing
|
Mar 07, 2024
Dec 11, 2022
|
Dec 11, 2022
|
||||||
4.00
|
it was amazing
|
Mar 19, 2023
|
Jun 22, 2022
|
||||||
3.88
|
it was amazing
|
Nov 30, 2022
|
Feb 18, 2022
|
||||||
4.63
|
it was amazing
|
Sep 10, 2021
|
Sep 09, 2021
|