ای روح زیبایی، به کجا کوچیدهای؟ ای که تمامیِ آن اندیشهها و هیئتهای انسانی را که بدان میتابی با رنگهایت تبرک میدهی، چرا از دیار ما، این درهٔ تاریک و
ای روح زیبایی، به کجا کوچیدهای؟ ای که تمامیِ آن اندیشهها و هیئتهای انسانی را که بدان میتابی با رنگهایت تبرک میدهی، چرا از دیار ما، این درهٔ تاریک و بزرگ اشکها درگذشته، متروک و مرگزده به حال خویش رهایش داشتهای؟ با ما بگو از چه روی آفتاب رنگینکمان را پیوسته، بر فراز رودهای جاری در کوهستان، درهم نمیبافد؟ و هر جلوهای، چرا به آنِ ظهور میبایست فروریخته، و محو شود؟ ترس و رؤیا، مرگ و تولد بر روشناییِ این کرهٔ خاکی چرا سایهای چنین تیره و پُراندوه میافکنند و آدمی به کدامین دلیل دارای چنین گنجایی از عشق و بیزاری دلسردی و امید است؟
پینوشت: حوالی دو سال پیش بود که با «پرسی بی. شلی» آشنا شدم و زندگی شگفتانگیزِ غریبش من را به خود جلب کرد. اینکه در زمانهٔ خود نمیگنجید و بنا بر رضای همعصرانش نمیاندیشید. مصداقش هم درافتادن با کلیسا و اخراج زودهنگامش از آکسفورد. یا فرضیهای که مدعی است «فرانکنشتاین» را پرسی نوشته است؛ نه همسرش «مری شلی». اما حالا او را ورای این حواشی، با شعرهایش به یاد خواهم داشت. با نگاه بدیعش به طبیعت و بهرهگیری بهجا و دقیقش از طبیعت برای بیان احساسات و حتی اندیشههای فلسفیاش....more
قبلاً فقط دو تا فیلم از مارتین مکدونا دیده بودم (In Bruges و Seven Psychopaths) که هر دو رو خیلی دوست داشتم. به خاطر همین هم رفتم سراغ نمایشنامههاش.قبلاً فقط دو تا فیلم از مارتین مکدونا دیده بودم (In Bruges و Seven Psychopaths) که هر دو رو خیلی دوست داشتم. به خاطر همین هم رفتم سراغ نمایشنامههاش. این اولین کتابیه که ازش خوندم و از این هم خیلی خوشم اومد. دیالوگها و طنزش، دقیقاً همون مدلیه که من دوست دارم. —----------------------------------- از متن کتاب: آلیس: همهمون یه ذره نگران هستیم دیگه، نیستیم؟ آرتور: چرا. تو گفتی هستی. آلیس: «نگران بودن»، چیزِ خوبیه، نیست، «نگران بودن»؟ «نگران بودن» یعنی دوستش داری، نه؟ یعنی برات مهمه. آرتور: آره گمونم. به هر حال من میرم بشاشم؛ نگه داشته بودم تا الآن. :)))))
Merged review:
قبلاً فقط دو تا فیلم از مارتین مکدونا دیده بودم (In Bruges و Seven Psychopaths) که هر دو رو خیلی دوست داشتم. به خاطر همین هم رفتم سراغ نمایشنامههاش. این اولین کتابیه که ازش خوندم و از این هم خیلی خوشم اومد. دیالوگها و طنزش، دقیقاً همون مدلیه که من دوست دارم. —----------------------------------- از متن کتاب: آلیس: همهمون یه ذره نگران هستیم دیگه، نیستیم؟ آرتور: چرا. تو گفتی هستی. آلیس: «نگران بودن»، چیزِ خوبیه، نیست، «نگران بودن»؟ «نگران بودن» یعنی دوستش داری، نه؟ یعنی برات مهمه. آرتور: آره گمونم. به هر حال من میرم بشاشم؛ نگه داشته بودم تا الآن. :)))))...more
دنبال کتاب دیگهای از دیلن تامس بودم که کتابفروشی نداشت و اینیکی رو گرفتم و خوندم. انگار جنس شعرها با سلیقهٔ من چندان جور نبود؛ هرچند که هیچ نمیتوندنبال کتاب دیگهای از دیلن تامس بودم که کتابفروشی نداشت و اینیکی رو گرفتم و خوندم. انگار جنس شعرها با سلیقهٔ من چندان جور نبود؛ هرچند که هیچ نمیتونم بگم شعرها خوب نبودن. اما برای من قطعاً یادداشتهای انتهای کتاب، بهتر از شعرها بودن و بیشتر دوستشون داشتم. تو یکی از یادداشتها، بخشی از یک نامهٔ دیلن تامس نقل شده که از نظرم جالب بود. بهعلاوه، حالوهوای کلی شعرهای جناب تامس رو هم میشه از این نامه فهمید:
به او بگویید من از کرمها مینویسم و از گندیدگی، زیرا من کرمها و گندیدگی را دوست دارم. به او بگویید من به رذالت و بیارزشیِ بنیادینِ انسان باور دارم و به گندنای زندگی. به او بگویید من وقف انواع سرطانم. و همچنین به او بگویید من از شعر منزجرم. من ترجیح میدهم یک کالبدشکاف باشم یا یک کارمند بایگانیِ مادامالعمر. به او بگویید من مدام روی ناخن پاها و انواع تومور زندگی میکنم. نیز در تابوتی میخوابم و کفنِ کرمویی جامهٔ تابستانی من است. «دیدم به خواب سِفرِ پیدایشِ یوحنّای پیس را در کشاکش با عنکبوتهایش در گودنای گور.» این سرآغاز شعر تازهٔ من است
مثل هیچکس یک رودابه خانمِ عزیزِ عزیز زمانی، با شما کلاسی داشتیم به اسم «روایت امید». من دیر به کلاس اضافه شده بودم و تکالیف، برایم سخت بودند؛ معمولاً ازمثل هیچکس یک رودابه خانمِ عزیزِ عزیز زمانی، با شما کلاسی داشتیم به اسم «روایت امید». من دیر به کلاس اضافه شده بودم و تکالیف، برایم سخت بودند؛ معمولاً از پسشان برنمیآمدم. شب قبل از هر کلاس پیام میدادم که «من مشق ننوشتهم. تازه چندان امیدی هم ندارم ها.» شما همیشه میگفتی: «اشکال نداره، بیا. من از حضور تو به هر شکلی استقبال میکنم.» نه خانم، دیگر کسی اینطور از صِرف بودنِ من قدردانی نخواهد کرد.
دو یکی دو سال پیش، برایم مشخصات کارگاهی را فرستادی و پیشنهاد کردی که ثبتنام کنم. گفتم شرایطش را ندارم. شما اصرار کردی که بگذارم هزینهٔ کلاس را بهم قرض بدهی و گفتی: «من نگرانم که اینهمه استعدادهای تو حیف شود.» نه بزرگوار، بعد از شما دیگر کسی اینچنین نگران حیف شدن استعدادها و هدر رفتن زندگی من نخواهد بود.
سه من نه به آن کلاس و نه به هیچ کلاس دیگری نرفتم. یک سال پیش و آخرین باری که شما را دیدم، کتابِ استادِ همان کلاس را بهم هدیه دادی و گفتی «حیف شد کلاسش رو نرفتی؛ لااقل کتابش رو بخون.» نه عزیز جان، هرگز کسی مثل شما به من ایمان نداشته و بعد از این هم نخواهد داشت. همهٔ این سالها، من هیچ کاری نکردم و هیچچیز برای ارائه نداشتم؛ ولی شما لحظهای از ایمان به من دست برنداشتی.
*** حالا شما رفتهای. خیلی زود بود؛ خیلی. شما خیلی فراتر از یک معلم بودی برای من. یک رفیق، یک خواهر بزرگترِ مهربان بودی برایم. من حالاحالاها با شما کار داشتم. نمیدانم با این غم بزرگ چه کنم. اشکهایم تمام نمیشوند و باورم نمیشود که دیگر هیچوقت شما را نخواهم دید. نمیدانم میدانستی اینقدر وجودت برایم ارزشمند است و اینقدر قدردان همهچیز هستم یا نه. و نمیدانم در من چه دیده بودی که همیشه اینقدر لطف و محبتت شامل حالم میشد. فقط امیدوارم روزی بتوانم جوابِ این ایمان مستمر شما را بدهم....more
محور اصلی همۀ داستانها، تفاوتهای ایرانیها و افغانها است؛ با وجود شباهتهای بیاندازهای که به هم دارند. اما همین نکته هم بسیار گلدرشت و واضح در کمحور اصلی همۀ داستانها، تفاوتهای ایرانیها و افغانها است؛ با وجود شباهتهای بیاندازهای که به هم دارند. اما همین نکته هم بسیار گلدرشت و واضح در کتاب بیان شده. یعنی نویسنده تفاوتها و تناقضها را در خلال داستان به ما نشان نمیدهد؛ تقریباً به مستقیمترین شکل ممکن توی رویمان میگوید. با وجود تلاش در مطرح کردن موضوعهایی چون غربت و جنگ و تفاوتها و تبعیضهای نژادی، داستانها از نظر من داستانهای زردی از آب درآمدهاند. منتها داستانهایی زرد با درونمایۀ غربت و بیوطنی. علاوه بر همۀ اینها، معتقدم که نویسنده در پایانبندی داستانها هم بهشدت ضعف داشته. روایت قصهها تا جایی خوب پیش میرود. ولی به اواخر داستان که میرسیم، نویسنده یکهو ناپدید شده و آخر همۀ ماجراها را به خواننده واگذار کرده است....more
چون همین صدوچهل صفحه رو خیلی شلخته و پراکنده خوندم و یهعالمه هم خوندنش رو طول دادم، خیلی نمیتونم نظر درستی راجع به داستان بدم. فقط میتونم بگم ترجمۀ چون همین صدوچهل صفحه رو خیلی شلخته و پراکنده خوندم و یهعالمه هم خوندنش رو طول دادم، خیلی نمیتونم نظر درستی راجع به داستان بدم. فقط میتونم بگم ترجمۀ کتاب خوب بود. اما ویراستاریِ افتضاحش واقعاً اذیتم کرد....more
این، اولین مواجههٔ من با آقای دان دلیلو بود. و چهقـــدر هم لذت بردم ازش. اینقدر لذتبخش بود این کتاب که با وجود حجم کمش، از اواخر تعطیلات تا حالا خواین، اولین مواجههٔ من با آقای دان دلیلو بود. و چهقـــدر هم لذت بردم ازش. اینقدر لذتبخش بود این کتاب که با وجود حجم کمش، از اواخر تعطیلات تا حالا خوندنش رو طول دادم و دوست نداشتم تموم شه. پر بود از توصیفهای محشر و آشناییزداییهای دلچسب! ترجمه هم جز چند جا که نتونسته بود منظور رو برسونه، خوب بود و وفادار به متن و لحن نویسنده.
همین پاراگراف اولِ کتاب، کافیه تا آدم جذب بشه به خوندن مابقیش:
زمان انگار میگذرد. جهان با لحظهلحظه وا شدندش، حادث میشود و تو میایستی تا نگاهی بیندازی به عنکبوتِ چسبیده به تارش. شتاب نور است و حس اشیاء با پَرهیب مشخص و پرتوهای پرتلألوی جاری بر خلیج. تو مطمئنتر میشوی کیستی، در یک روز آفتابی تند، بعد از طوفان، وقتی خودآگاهی در کوچکترین برگی که میافتد، فرو میرود. باد در کاجها صدا میکند و جهان در وجود میآید، بیبرگشت، و عنکبوت بر تارِ در باد جنبانش سوار است....more
به نظرم برای نوشتن ریویوهای گودریدز، این کتاب کمکی نمیکنه. برای نوشتن ریویوی کتاب توی سایت یا فضایی از این دست هم کمک چندانی نمیکنه. اما کمی میتونه به نظرم برای نوشتن ریویوهای گودریدز، این کتاب کمکی نمیکنه. برای نوشتن ریویوی کتاب توی سایت یا فضایی از این دست هم کمک چندانی نمیکنه. اما کمی میتونه به کار بیاد. گمونم فقط یک فصلش (نوشتن مرور کتاب گویا) به درد خودم بخوره....more
برای اولین بار آرزو کرد که ای کاش میتونست بره، خیلی دور. دلش میخواست در دل یک سرزمین پهناور گم بشه، جایی که هیچکس اون رو نشناسه. جایی بدون زبان، بد
برای اولین بار آرزو کرد که ای کاش میتونست بره، خیلی دور. دلش میخواست در دل یک سرزمین پهناور گم بشه، جایی که هیچکس اون رو نشناسه. جایی بدون زبان، بدون خیابون. اون خواب چنین جایی رو دید، بدون اینکه اسمش رو بدونه.
از مقدسات! هم فیلم، هم فیلمنامه و هم خودِ کتاب که مدتها دنبالش بودم و بالاخره هدیه گرفتهمش....more
این کتاب رو در کنار شعله طور شروع کردم تا همزمان که دربارۀ حلاج میخونم، حرفهای خودش رو هم بشنوم. بخش اول (اخبار) به نظرم خیلی سنگین بود. اوایل حتی بهاین کتاب رو در کنار شعله طور شروع کردم تا همزمان که دربارۀ حلاج میخونم، حرفهای خودش رو هم بشنوم. بخش اول (اخبار) به نظرم خیلی سنگین بود. اوایل حتی به نظرم اومد که بهعمد بیش از حد ثقیل نوشته شدهن. اما توضیحات و یادداشتهای انتهای کتاب، مشکلم رو حل کردن و خیلی کامل و کافی بودن. بخش دوم (اشعار) هرچند مختصر بود، بیشتر به مذاقم خوش اومد و خصوصاً از ترجمۀ محشر جناب الهی بسیار لذت بردم....more
فکر میکنم این کتاب از جدیترین و مهمترین آثار مکدوناست. یکی از تاریکترین اتفاقاتی که تا به حال دربارهش خوندهم، مایهٔ اصلی این نمایشنامهس. ظلم وفکر میکنم این کتاب از جدیترین و مهمترین آثار مکدوناست. یکی از تاریکترین اتفاقاتی که تا به حال دربارهش خوندهم، مایهٔ اصلی این نمایشنامهس. ظلم و خشونتهای عجیب و غریب لئوپولد دوم (پادشاه بلژیک) توی کنگو. با قطع دست و پای بسیاری از مردم بومی کنگو و کشتن بیش از ده میلیون نفر از اونها!
موقع خوندن کتاب، دائم تصاویر بعضی از قربانیان کم سن و سال این فاجعه رو نگاه میکردم و یادِ مستند «خانه سیاه است» افتادم. و صدای فروغ فرخزاد توی سرم پخش میشد:
گفتم كاش مرا بالها مثل كبوتر میبود تا پرواز كرده، راحتی میيافتم هر آيينه به جايی دور میرفتم و در صحرا مأویٰ میگزيدم میشتافتم به پناهگاهی از بادِ تند و طوفان شديد زيرا كه در زمين مشقت و شرارت ديدهام.
حالا مکدونا این ماجرای بسیار سیاه رو داشته و بهش شخصیتهای هانس کریستین اندرسون و چارلز دیکنز رو هم اضافه کرده. که البته با اون اندرسون و دیکنزی که ما سراغ داریم، مقداری فرق دارن و بهنوعی توی این تقابل، سیاهی اتفاقات «خشونت کنگو» رو بیشتر نشون داده. از طرفی هم با شوخیهای همیشگی و دیالوگهای محشرش، اون زهر ماجرا رو گرفته. اما با همهٔ اینها، این کتاب یه ماجرای خیلی خیلی خیلی سیاهه.
پینوشت: جایی از کتاب اومده بود:
هنوز یه مجسمههایی هوااَن از شاه لئوپولد دوم... همیشه با ریش... اغلب با یه شمشیری تو دستهاش... هیچوقت هم هیچ خونی روی دستهاش نیست...
و بعد خبری خوندم که جالب بود به نوعی:
در پی همهگیر شدن اعتراض به نژادپرستی پس از ماجرای کشته شدن جورج فلوید، پس از آنکه بارها به این مجسمه حمله شده بود و معترضان به آن رنگ پاشیده بودند مقامات شهر آنتورپ در بلژیک مجسمهٔ لئوپولد دوم را از سطح شهر برداشتند.
چند ماه پیش، شهر کتاب دانشگاه یه طرح هدیۀ کتاب ناشناس گذاشته بود. اونموقع یک دوستِ ناشناسی لطف کرد و این کتاب رو به من هدیه داد. خودِ اتفاق، به اندازچند ماه پیش، شهر کتاب دانشگاه یه طرح هدیۀ کتاب ناشناس گذاشته بود. اونموقع یک دوستِ ناشناسی لطف کرد و این کتاب رو به من هدیه داد. خودِ اتفاق، به اندازۀ کافی لذتبخش و باحال بود. دیگه محتوای کتاب و شعرهای جناب شفیعی کدکنی هم این لذت رو تکمیل کردند....more
این کتاب، اولین تجربۀ کتاب صوتی من بود. هر روز حدود نیم ساعت از مسیر رفت و برگشتم رو با گوش دادنِ بخشهایی از این کتاب گذروندم. اولش برام سخت بود که این کتاب، اولین تجربۀ کتاب صوتی من بود. هر روز حدود نیم ساعت از مسیر رفت و برگشتم رو با گوش دادنِ بخشهایی از این کتاب گذروندم. اولش برام سخت بود که متمرکز بشم روی صدا و ذهنم همهش میپرید و به همین خاطر، بعضی فصلها رو دو بار گوش دادم. اما بهمرور که جلوتر رفتم، تمرکزم روی متن بیشتر شد و لذتبخشتر شد برام.
حقیقتش خودِ داستان رو خیلی نپسندیدم. ولی در هر صورت، تجربۀ خوبی بود که قطعاً با نسخۀ صوتی کتابهای دیگه تکرارش خواهم کرد....more
این کتاب برای من مکمل کتاب پنج فيلمنامه، آندری تاركوفسكی بود و اون رو بهمرور و تقریباً همراه با بازبینی آثار تارکوفسکی خوندم. اینطوری تونستم همزمان کاین کتاب برای من مکمل کتاب پنج فيلمنامه، آندری تاركوفسكی بود و اون رو بهمرور و تقریباً همراه با بازبینی آثار تارکوفسکی خوندم. اینطوری تونستم همزمان که خود فیلمها رو میبینم و میخونم، از حواشی، پیشینهها و بعضی پیامدهای فیلمها هم باخبر بشم. اما مهمتر از اینها، خوندن خود کلام تارکوفسکی بود که برای من بسیار فراتر از صرفِ یک کارگردان محبوبه و علاقهم بهش هم به چهارچوب سینما محدود نمیشه. البته با وجود اینکه محور بیشتر مصاحبهها، آثار کارگردانه؛ اما کتاب رو نمیشه فقط یه کتاب سینمایی دونست. خلاصه که این کتاب رو مطمئناً بارها خواهم خوند.
پینوشت: یک نسخه از این کتاب رو چند سال پیش خریده بودم و نخونده، قرض دادمش به کسی. اما دیگه رنگش رو هم ندیدم. دیگه پارسال تسلیم شدم و رفتم یکی دیگه برای خودم خریدم. :|...more
تا جایی از کتاب، نمیتونستم با نحوۀ روایت ارتباط برقرار کنم. اما از یه جایی –که نفهمیدم درست کجا بود- یهو برام جذاب شد همهچیز و دلم نمیخواست زمین بذتا جایی از کتاب، نمیتونستم با نحوۀ روایت ارتباط برقرار کنم. اما از یه جایی –که نفهمیدم درست کجا بود- یهو برام جذاب شد همهچیز و دلم نمیخواست زمین بذارمش. برام جالب بود که آدمی رو که اوایل داشتم قضاوتش میکردم، یه مقدار که بیشتر حرف زد، دیدم دارم درکش میکنم. کمی که جلوتر رفتم، دیدم این آدم اصلاً خودِ منه! خودِ من با همۀ اعترافهایی که هیچوقت جرأتشون رو نداشتم. با همۀ میلها و نیتهایی که تا قبل از این حتی خودم هم از بعضی از اونها بیخبر بودم. اما انگار کامو، غبارهای روی آیینه رو برام پاک کرد و تونستم تصویر بهتری از خودم رو با ابعادی جدید ببینم. حتماً در آینده باز هم باید بخونمش......more