باقر هاشمی's Reviews > ابله
ابله
by
by
اما همان بِه که میگفتند: «مرد دانا در میان آدمیان چنان میگردد که در میان جانوران.»|نیچه
ابله کیست؟
مردم به آن کسی که بدهبِستانهایش بیحساب و کتاب باشد و به دنیا و امورش نگاهی کاسبکارانه نداشته باشد می گویند ابله. اما دو نوع ابله داریم. یکی آن ابلهی که از سرِ پایین بودن ضریب هوشی چنان میکند و یکی آن ابله نابغهای که چیزی بهتر از داد و ستدهای معاملاتی/معاشرتی کشف کرده باشد. یک چنین ابلهی بدون چشمداشت به دیگران خوبی می کند. از کسی بدی به دل نمی گیرد و کسی را از خود نمی رنجاند. در عوض از چیزهایی می تواند لذت ببرد که دیگران قادر به لذت بردن از آن نیستند. از قطعه ای شعر، از بویی خوش، از تماشای منظره ای چشم نواز و یا شنیدن آوای پرندهای در طبیعت. و تمام اینها را در این جمله می توان خلاصه کرد که این ابله، از رسیدن به مقصد لذت نمی برد، بلکه از طی کردن و پیمودنِ مسیر لذت می برد. خواه به مقصد برسد و خواه نرسد. برای او فرقی ندارد. ابله در پی کشف زندگی است و این کشف کردن زندگی نیست که او را محظوظ می کند، بلکه "در پی" کشف زندگی بودن است که او را محظوظ می کند.
با این همه، طبیعی است که دیگران او را ابله بشمارند، زیرا او نه در پی کسب مقام است و نه حرص ثروت اندوزی در سر دارد. او دیدگاهی کاسبکارانه ندارد و خیلی وقت ها متضرر می شود. متضرر، البته از نگاهِ عاقلان.
می گویند داستایفسکی شخصیت پرنس میشکین، قهرمان رمان ابله را از روی مسیح گرته برداشته است. و این بیراه نیست. زیرا وقتی اوصاف ظاهری پرنس میشکین را می خوانید انگار جلوی یکی از تابلوهای نقاشی مسیح ارتودوکسی ایستاده اید. در ادبیاتِ پیش از داستایفسکی و معاصر او، چند شخصیت ابلهِ برجسته داشتهایم: دنکیشوت، پیکویک و ژانوالژان. اما هر کدام از آنها معایبی را داشتند که داستایفسکی می خواست قهرمانی که خلق می کند، در عینِ بلاهتِ ظاهری، از آن معایب بری باشد. انسانی که در ظاهر معمولی به نظر برسد اما قلبِ ساده ای داشته باشد. حتا داستایفسکی به این قهرمان لقب پرنس می دهد. برای اینکه خواننده از پیش برای او احترامی قائل باشد و تربیت صحیح موروثیای را برای او قائل بشود.
به گونههای استخوانیِ داستایفسکی بنگیرید.
او از آسایش خود گذشت تا روحِ ما را به تعالی برساند.
داستایفسکی رمان ابله را بعد از رمان جنایت و مکافات نوشت. و برای سیرِ مطالعه آثار داستایفسکی بهتر است از توالی نگارششان پیروی کنیم. رمانی که خواندنش هفته ها به طول می انجامد نوشتنش ماه ما به طول انجامیده است. کتابی که خلق کردنش برای نویسنده دشوار می نموده است، طبیعی است که مطالعه اش برای خواننده نیز دشوار بنماید. اما بدون شک این یک رمانِ معمولی نیست و ارزش خوانده شدن دارد. قیمتی که با گذاشتن زمانمان برای خواندنش پرداخت می کنیم در مقابل بهره ای که از آن می بریم ناچیز است.
دربارهی آن ابله که من خواندم
ابله رمان حجیمی است.دو ترجمه دارد. یکی سروش حبیبی و یکی مهری آهی. من ترجمه ی سروش حبیبی را خواندهام اما برای بار دیگر تصمیم دارم ترجمهی مهری آهی را بخوانم. چون روسی بلد نیستم و تصمیم هم ندارم روسی یاد بگیرم، با خواندن دو ترجمه می خوام مطمئن شوم چیزی را از دست نداده باشم. حتا در خاطرات چند شاعر و نویسنده خوانده ام که در پیرانهی عمر آثار داستایفسکی را بازخوانی کرده اند و چیزهای عجیبی از آن دریافته اند. دوباره خوانی همیشه چیزهای جدیدی برای آدم دارد.
گزیده ای از کتاب ابله که خیلی وقتها بازخوانی می کنم را اینجا میآورم. این در حقیقت عقیدهی خودِ داستایفسکی است که از زبان شخصیتی داستانی گفته می شود و می توانم بگویم نگاهی نبوغ آمیز نسبت به دنیا و آنچه که در آن هست می باشد:
نمی فهمیدم چطور این آدم هایی که سال های دراز زندگی در پیش دارند نمی توانند ثروتمند بشوند(گرچه هنوز هم این معما برایم ناگشوده مانده). مرد فقیری رامی شناختم که بعدها شنیدم از گرسنگی مرده است و یادم هست که از این خبر کفرم در آمد. اگر ممکن می بود که این مرد زنده بشود گمان می کنم او را می کشتم. گاهی یک هفته ای حالم بهتر می شد و از خانه بیرون می رفتم. اما عاقبت از دیدن خیابان و مردم چنان به خشم می آمدم که تاچند روز به عمد در به روی خود می بستم، گرچه می توانستم مثل همه بیرون بروم. تحمل دیدن این همه آدم را که مدام در تکاپویند و به هر کنج و کنار سر می کشند و پیوسته دل مشغول و عبوس و نگران اند و در پیاده رو از کنار من می گذرند، نداشتم. حاصل این غم دائم و نگرانی و تکاپوی همیشگی و این کینهی تمام نشدنی آنها چیست؟ (زیرا آن ها بدخواهاند، بد خواه و بد نهاد!) گناه دیگران چیست که آن ها بدبخت اند و با وجود شصت سالی که در پیش دارند، نمی توانند از زندگی لذت ببرند؟... همه، دستهای پینه بستهی خود را نشان می دهند و باخشم فریاد می زنند: "ما مثل خر کار می کنیم و جان می کَنیم و مثل سگ گرسنگی می کشیم و دیگران به جای کار کیف می کنند و ثروتمند هم هستند."(و این ورد همیشگی زبانشانست!) من که دلم برای این جور احمق های وامانده اصلاً نمی سوزد. نه حالا می سوزد و نه هرگز سوخته. و این حرف را با سربلندی می زنم...اگر او میلیون میلیون پول ندارد تقصیر کیست؟ گناه از کیست که او کوه کوه سکههای طلای ناپلئون و لویی ندارد، بله، کوه کوه، مثل سرسره های کارناوال. اگر حکم مرگش قطعی نیست هر کار که بخواهد می تواند بکند. کسی چه کند که او این را نمی فهمد؟
ابله کیست؟
مردم به آن کسی که بدهبِستانهایش بیحساب و کتاب باشد و به دنیا و امورش نگاهی کاسبکارانه نداشته باشد می گویند ابله. اما دو نوع ابله داریم. یکی آن ابلهی که از سرِ پایین بودن ضریب هوشی چنان میکند و یکی آن ابله نابغهای که چیزی بهتر از داد و ستدهای معاملاتی/معاشرتی کشف کرده باشد. یک چنین ابلهی بدون چشمداشت به دیگران خوبی می کند. از کسی بدی به دل نمی گیرد و کسی را از خود نمی رنجاند. در عوض از چیزهایی می تواند لذت ببرد که دیگران قادر به لذت بردن از آن نیستند. از قطعه ای شعر، از بویی خوش، از تماشای منظره ای چشم نواز و یا شنیدن آوای پرندهای در طبیعت. و تمام اینها را در این جمله می توان خلاصه کرد که این ابله، از رسیدن به مقصد لذت نمی برد، بلکه از طی کردن و پیمودنِ مسیر لذت می برد. خواه به مقصد برسد و خواه نرسد. برای او فرقی ندارد. ابله در پی کشف زندگی است و این کشف کردن زندگی نیست که او را محظوظ می کند، بلکه "در پی" کشف زندگی بودن است که او را محظوظ می کند.
با این همه، طبیعی است که دیگران او را ابله بشمارند، زیرا او نه در پی کسب مقام است و نه حرص ثروت اندوزی در سر دارد. او دیدگاهی کاسبکارانه ندارد و خیلی وقت ها متضرر می شود. متضرر، البته از نگاهِ عاقلان.
می گویند داستایفسکی شخصیت پرنس میشکین، قهرمان رمان ابله را از روی مسیح گرته برداشته است. و این بیراه نیست. زیرا وقتی اوصاف ظاهری پرنس میشکین را می خوانید انگار جلوی یکی از تابلوهای نقاشی مسیح ارتودوکسی ایستاده اید. در ادبیاتِ پیش از داستایفسکی و معاصر او، چند شخصیت ابلهِ برجسته داشتهایم: دنکیشوت، پیکویک و ژانوالژان. اما هر کدام از آنها معایبی را داشتند که داستایفسکی می خواست قهرمانی که خلق می کند، در عینِ بلاهتِ ظاهری، از آن معایب بری باشد. انسانی که در ظاهر معمولی به نظر برسد اما قلبِ ساده ای داشته باشد. حتا داستایفسکی به این قهرمان لقب پرنس می دهد. برای اینکه خواننده از پیش برای او احترامی قائل باشد و تربیت صحیح موروثیای را برای او قائل بشود.
به گونههای استخوانیِ داستایفسکی بنگیرید.
او از آسایش خود گذشت تا روحِ ما را به تعالی برساند.
داستایفسکی رمان ابله را بعد از رمان جنایت و مکافات نوشت. و برای سیرِ مطالعه آثار داستایفسکی بهتر است از توالی نگارششان پیروی کنیم. رمانی که خواندنش هفته ها به طول می انجامد نوشتنش ماه ما به طول انجامیده است. کتابی که خلق کردنش برای نویسنده دشوار می نموده است، طبیعی است که مطالعه اش برای خواننده نیز دشوار بنماید. اما بدون شک این یک رمانِ معمولی نیست و ارزش خوانده شدن دارد. قیمتی که با گذاشتن زمانمان برای خواندنش پرداخت می کنیم در مقابل بهره ای که از آن می بریم ناچیز است.
دربارهی آن ابله که من خواندم
ابله رمان حجیمی است.دو ترجمه دارد. یکی سروش حبیبی و یکی مهری آهی. من ترجمه ی سروش حبیبی را خواندهام اما برای بار دیگر تصمیم دارم ترجمهی مهری آهی را بخوانم. چون روسی بلد نیستم و تصمیم هم ندارم روسی یاد بگیرم، با خواندن دو ترجمه می خوام مطمئن شوم چیزی را از دست نداده باشم. حتا در خاطرات چند شاعر و نویسنده خوانده ام که در پیرانهی عمر آثار داستایفسکی را بازخوانی کرده اند و چیزهای عجیبی از آن دریافته اند. دوباره خوانی همیشه چیزهای جدیدی برای آدم دارد.
گزیده ای از کتاب ابله که خیلی وقتها بازخوانی می کنم را اینجا میآورم. این در حقیقت عقیدهی خودِ داستایفسکی است که از زبان شخصیتی داستانی گفته می شود و می توانم بگویم نگاهی نبوغ آمیز نسبت به دنیا و آنچه که در آن هست می باشد:
نمی فهمیدم چطور این آدم هایی که سال های دراز زندگی در پیش دارند نمی توانند ثروتمند بشوند(گرچه هنوز هم این معما برایم ناگشوده مانده). مرد فقیری رامی شناختم که بعدها شنیدم از گرسنگی مرده است و یادم هست که از این خبر کفرم در آمد. اگر ممکن می بود که این مرد زنده بشود گمان می کنم او را می کشتم. گاهی یک هفته ای حالم بهتر می شد و از خانه بیرون می رفتم. اما عاقبت از دیدن خیابان و مردم چنان به خشم می آمدم که تاچند روز به عمد در به روی خود می بستم، گرچه می توانستم مثل همه بیرون بروم. تحمل دیدن این همه آدم را که مدام در تکاپویند و به هر کنج و کنار سر می کشند و پیوسته دل مشغول و عبوس و نگران اند و در پیاده رو از کنار من می گذرند، نداشتم. حاصل این غم دائم و نگرانی و تکاپوی همیشگی و این کینهی تمام نشدنی آنها چیست؟ (زیرا آن ها بدخواهاند، بد خواه و بد نهاد!) گناه دیگران چیست که آن ها بدبخت اند و با وجود شصت سالی که در پیش دارند، نمی توانند از زندگی لذت ببرند؟... همه، دستهای پینه بستهی خود را نشان می دهند و باخشم فریاد می زنند: "ما مثل خر کار می کنیم و جان می کَنیم و مثل سگ گرسنگی می کشیم و دیگران به جای کار کیف می کنند و ثروتمند هم هستند."(و این ورد همیشگی زبانشانست!) من که دلم برای این جور احمق های وامانده اصلاً نمی سوزد. نه حالا می سوزد و نه هرگز سوخته. و این حرف را با سربلندی می زنم...اگر او میلیون میلیون پول ندارد تقصیر کیست؟ گناه از کیست که او کوه کوه سکههای طلای ناپلئون و لویی ندارد، بله، کوه کوه، مثل سرسره های کارناوال. اگر حکم مرگش قطعی نیست هر کار که بخواهد می تواند بکند. کسی چه کند که او این را نمی فهمد؟
Sign into Goodreads to see if any of your friends have read
ابله.
Sign In »
Reading Progress
October 20, 2017
– Shelved
October 20, 2017
– Shelved as:
to-read
October 21, 2017
–
Started Reading
October 21, 2017
–
5.99%
"ابله کیست؟ ابله کسی است که غرور ندارد. ابله کسی است که اهل تشریفات نیست و انسان ها سوای القابشان می بیند و با آنها صحبت می کند.
روایت های جذاب دیگری از داستایوسکی را می خوانم که هر کدام شان با چند خط معرفی شخصیت ها در ابتدایی شان، قابلیت داستان کوتاه شدن دارند. و این بلاهت پرنس است که دانه های مروارید را به هم پیوند می دهد. بلاهتی دلنشین که تنها نیکان از آن بهره مند اند."
page
61
روایت های جذاب دیگری از داستایوسکی را می خوانم که هر کدام شان با چند خط معرفی شخصیت ها در ابتدایی شان، قابلیت داستان کوتاه شدن دارند. و این بلاهت پرنس است که دانه های مروارید را به هم پیوند می دهد. بلاهتی دلنشین که تنها نیکان از آن بهره مند اند."
October 24, 2017
–
18.84%
"پرنس میشکین، این روزها چقدر به تو علاقه مند شدم و چقدر دارم به تو فکر می کنم. این مردم به هر کس که اهل فریب و ترش رویی و نیرنگ نباشه میگن ابله.
*
داستایوسکی! به حق خوب شخصیتی آفریدی و دینت رو خوب به عیسی ادا کردی."
page
192
*
داستایوسکی! به حق خوب شخصیتی آفریدی و دینت رو خوب به عیسی ادا کردی."
November 2, 2017
–
43.57%
"و بلافاصله با خود گفته بود که می بایست صبر کرده و این پیشنهاد را روز بعد در فرصتی که او را تنها پیدا کند به او کرده باشد و زیر فشار شرمساری و غصه ی بسیار با خود گفت که حالا دیگر شاید این خطا جبرانشدنی نباشد. و خود را ابله دانست. ابلهی حقیقی!"
page
444
December 12, 2017
–
51.32%
"میخواهم اقلاً یک نفر باشد که من با او از همه چیز همانطور حرف بزنم که با خودم حرف میزنم"
page
523
December 14, 2017
–
71.64%
"آدم نمیتواند مظهر کمال را دوست داشته باشد. آدم در برابر صورت کمال فقط میتواند محو تماشا باشد."
page
730
December 15, 2017
–
81.45%
"بهتر است آدم تلخکام باشد. ولی بداند، تا اینکه خوشحال باشد و... فریب خورده."
page
830
December 16, 2017
– Shelved as:
favorites
December 16, 2017
–
Finished Reading
Comments Showing 1-16 of 16 (16 new)
date
newest »
message 1:
by
Akram
(new)
Mar 27, 2019 12:15AM
چقدر عالی نوشتید. خیلی ممنون.
reply
|
flag
دُکترْ دَرونْگَرآ wrote: "این گونهای از رنجِ بشریست که آثار داستایفسکی باید بارها و بارها خونده بشه
هشتگ: رنج مقدس"
ما را نبود هوای فردوس از آنک
صد مرتبه بالاتر از آن فیودورِ ماست
هشتگ: رنج مقدس"
ما را نبود هوای فردوس از آنک
صد مرتبه بالاتر از آن فیودورِ ماست
محمد علی wrote: "عالی، الآن دارم همین کتاب رو میخونم، چه حس مشترکی داریم"
لطف و محبت شما بی اندازه است
لطف و محبت شما بی اندازه است
سلام
شما بع تازگی این کتاب و مطالعه کردین. امکاتش هست بگین آیا این قسمت تو کتاب بود یا نه؟
داستايوفسكي در رمان ماندگار خود "ابله"، در قطعه اي درخشان در فصل دو كتاب، به حكايتي هولناك اما بسيار نمادين مي پردازد.
داستان از دهان شخصيتي نقل مي شود كه كه موكلش در ايام قحطي شديد، ٦٠ كشيش را به تدريج پخته و خورده است.
در فضايي آغشته به ترس و حيرت در اتاق مهماني در روسيه قرن ١٩، بحثي ميان حضار در ميگيرد در باب دلايل انتخاب كشيشان و سوال مهم اينست چرا كشيش ها؟ اصلا چرا موكل قحطي زده، مردم عادي را براي سير كردن شكمش انتخاب نكرده است؟ مگر در گوشت و پوست و استخوان آنها چه چيزي غايب بوده است كه كشيشان دارا بوده اند؟
راوي روايت كه در اينجا وكيلي زبردست است جهت دفاع از انتخاب موكلش، به پيه و چربي و پرواري كشيشان در مقايسه با مردم عادي لاغر اشاره مي كند. چرا كه آنها در روزگار قحطي و تنگنا، به لطف جايگاه فرادستانه شان در سلسله مراتب قدرت، به غذاهاي چرب تر و ثروت فزون تري دسترسي داشته اند. آنهم در جاييكه انسانهاي عادي مانند حشرات بي ارزشي در فقر و گرسنگي جان مي سپردند.
وي سپس اشاره مي كند به روزهايي كه موكل نگون بخت از بلعيدن مردان خدا به عذاب وجدان مبتلا گشته و براي مدتي كوتاه به كودكخواري روي آورده اما در نهايت برايش حاصلي جز پشيماني نداشته است.
دلايل امتناع نهايي موكل و دفاع وكيل، بسيار منطقي و حسابگرانه به نظر مي رسد. مگر آنها چه داشته اند جز استخوان هايي ظريف و پوستي به استخوان چسبيده؟ آيا آن جثه هاي نحيف، ارزش آلوده شدن به گناه قتل نفس را داشته اند؟
وي با حسابي سر انگشتي يا چرتكه اي ساده فهميده بود كه كشتن كشيشان اگرچه نوعي عناد با كليسا و دستگاه باشكوه آن تلقي شده و امري نامقدس و گناه آلود است، ولي حداقل ميتوانسته هفته ها يا ماهها او را از عذاب دردناك گرسنگي نجات دهد.
تنها نابغه ي ديوانه اي مانند داستايوفسكي ميتواند اختلاف طبقاتي فزاينده، سلطه و چنگ اندازي كليسا بر منابع ثروت جامعه و وجود سيستم ناعادلانه ي تبعيض را در قالب حكايتي چنين كوتاه و ترسناك به تصوير كشد.
اما آنچه در آن اتاق مهماني از روايت آقاي وكيل هم تكان دهنده تر است، وجود نوعي توافق جمعي مبتني بر عقلاني بودن چنين انتخابي ست. همان نياز و ضرورت اجتماعي كه دريدن را مجاز مي داند و منطق سود و زيان را حتي به پيه و چربي درون آدمي مي كشاند.
شبح توحش همچون پرنده اي بر بالاي سر مهمانان پرواز ميكند. استثنايي در كار نيست. همه شان مي دانند كه آنها نيز در روزگار تنگنا و قحطي از جويدن يكديگر دريغ نخواهند كرد. داستايوفسكي تباهي اخلاق و سقوط مردمان سرزمين مادري ش را با قساوتي عجيب نشان مي دهد. صريح و بيرحمانه.
آيا همه ي آنچه كه در ذهن نابغه ي روسي و مهمانان آن عمارت باشكوه مي گذشت، حكايت آشناي عصر ما نيست؟
شما بع تازگی این کتاب و مطالعه کردین. امکاتش هست بگین آیا این قسمت تو کتاب بود یا نه؟
داستايوفسكي در رمان ماندگار خود "ابله"، در قطعه اي درخشان در فصل دو كتاب، به حكايتي هولناك اما بسيار نمادين مي پردازد.
داستان از دهان شخصيتي نقل مي شود كه كه موكلش در ايام قحطي شديد، ٦٠ كشيش را به تدريج پخته و خورده است.
در فضايي آغشته به ترس و حيرت در اتاق مهماني در روسيه قرن ١٩، بحثي ميان حضار در ميگيرد در باب دلايل انتخاب كشيشان و سوال مهم اينست چرا كشيش ها؟ اصلا چرا موكل قحطي زده، مردم عادي را براي سير كردن شكمش انتخاب نكرده است؟ مگر در گوشت و پوست و استخوان آنها چه چيزي غايب بوده است كه كشيشان دارا بوده اند؟
راوي روايت كه در اينجا وكيلي زبردست است جهت دفاع از انتخاب موكلش، به پيه و چربي و پرواري كشيشان در مقايسه با مردم عادي لاغر اشاره مي كند. چرا كه آنها در روزگار قحطي و تنگنا، به لطف جايگاه فرادستانه شان در سلسله مراتب قدرت، به غذاهاي چرب تر و ثروت فزون تري دسترسي داشته اند. آنهم در جاييكه انسانهاي عادي مانند حشرات بي ارزشي در فقر و گرسنگي جان مي سپردند.
وي سپس اشاره مي كند به روزهايي كه موكل نگون بخت از بلعيدن مردان خدا به عذاب وجدان مبتلا گشته و براي مدتي كوتاه به كودكخواري روي آورده اما در نهايت برايش حاصلي جز پشيماني نداشته است.
دلايل امتناع نهايي موكل و دفاع وكيل، بسيار منطقي و حسابگرانه به نظر مي رسد. مگر آنها چه داشته اند جز استخوان هايي ظريف و پوستي به استخوان چسبيده؟ آيا آن جثه هاي نحيف، ارزش آلوده شدن به گناه قتل نفس را داشته اند؟
وي با حسابي سر انگشتي يا چرتكه اي ساده فهميده بود كه كشتن كشيشان اگرچه نوعي عناد با كليسا و دستگاه باشكوه آن تلقي شده و امري نامقدس و گناه آلود است، ولي حداقل ميتوانسته هفته ها يا ماهها او را از عذاب دردناك گرسنگي نجات دهد.
تنها نابغه ي ديوانه اي مانند داستايوفسكي ميتواند اختلاف طبقاتي فزاينده، سلطه و چنگ اندازي كليسا بر منابع ثروت جامعه و وجود سيستم ناعادلانه ي تبعيض را در قالب حكايتي چنين كوتاه و ترسناك به تصوير كشد.
اما آنچه در آن اتاق مهماني از روايت آقاي وكيل هم تكان دهنده تر است، وجود نوعي توافق جمعي مبتني بر عقلاني بودن چنين انتخابي ست. همان نياز و ضرورت اجتماعي كه دريدن را مجاز مي داند و منطق سود و زيان را حتي به پيه و چربي درون آدمي مي كشاند.
شبح توحش همچون پرنده اي بر بالاي سر مهمانان پرواز ميكند. استثنايي در كار نيست. همه شان مي دانند كه آنها نيز در روزگار تنگنا و قحطي از جويدن يكديگر دريغ نخواهند كرد. داستايوفسكي تباهي اخلاق و سقوط مردمان سرزمين مادري ش را با قساوتي عجيب نشان مي دهد. صريح و بيرحمانه.
آيا همه ي آنچه كه در ذهن نابغه ي روسي و مهمانان آن عمارت باشكوه مي گذشت، حكايت آشناي عصر ما نيست؟
Fateme wrote: "سلام
شما بع تازگی این کتاب و مطالعه کردین. امکاتش هست بگین آیا این قسمت تو کتاب بود یا نه؟
داستايوفسكي در رمان ماندگار خود "ابله"، در قطعه اي درخشان در فصل دو كتاب، به حكايتي هولناك اما بسيار نماد..."
سلام نخیر همچین چیزی به چشمم نخورد حتماً با بک کتاب دیگه اشتباه گرفتید. ممنون
شما بع تازگی این کتاب و مطالعه کردین. امکاتش هست بگین آیا این قسمت تو کتاب بود یا نه؟
داستايوفسكي در رمان ماندگار خود "ابله"، در قطعه اي درخشان در فصل دو كتاب، به حكايتي هولناك اما بسيار نماد..."
سلام نخیر همچین چیزی به چشمم نخورد حتماً با بک کتاب دیگه اشتباه گرفتید. ممنون
عالی نوشتید من هم نامه ایپولیت رو خیلی دوست داشتم ولی اون قسمتی که پرنس تو مهمانی با اشراف حرف میزنه رو هم خیلی دوست دارم
اون قسمت خوردن کشیش ها و کودکان در ابله هست لیبدف در شب تولد پرنس موقع مستی برای میهمانان نقل میکنه من هم با ترجمه سروش حبیبی خوندم
Leyla wrote: "عالی نوشتید من هم نامه ایپولیت رو خیلی دوست داشتم ولی اون قسمتی که پرنس تو مهمانی با اشراف حرف میزنه رو هم خیلی دوست دارم"
از اینکه وقت گذاشتید و خوندید سپاسگزارم:)
از اینکه وقت گذاشتید و خوندید سپاسگزارم:)